امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

امیرعلی

وای از غمی که بر دل نشسته

عموی عزیزتر از جانم! قاب عکست از آن بالا به من لبخند میزند. می گویم: خدا جان! اجازه بده که فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم و یک بار دیگر او را در آغوش بگیرم. فیلم‌هایی که از تو ضبط کرده‌ام را می گذارم. اشک می‌ریزم و صفحه نمایش را در آغوش می‌گیرم. می‌ترسم کسی سر برسد و بگوید که دیوانه شده‌ام اما من فقط دلتنگم. روحت شاد و یادت گرامی باد اصلا نمیگویم چه شد و چگونه گذشت  عمو جای تو اینجا نیس پاشو دوباره با لبخند بیا ...بیا و همه رو دور خودت جمع کن ...بیا و بخندون ما رو  تنهاعمو جانم رفتی و بی عمو شدم، رفتی و گرد پیری نشست بر صورت پدرم....بی پشت و پناه شد پدرم...
16 اسفند 1400

تولد 43 سالگی بابا

تو میگی شب تولد بابای من کل شهر جشن و شادی میکنن  اون روز بعد از کلی قایم موشک بازی و خرید کیک و هدیه و سفارش عینک از اینستا و رزرو میز تو رستوران و گیج بازی های مسئولین رستوران که میگفتن حتما باید از قبل میز رزرو میکردین و آوردن کیک و سوپرایز واقعی بابا بسیار بسیار خوش گذشت. امیدوارم سالیان سال تن بابا سالم، دلش خوش و لبش خندون باشه ...
22 بهمن 1400

به بهونه روز دانش آموز

به بهونه روز دانش آموز بعد از گذشت تقریباً ۴۵ روز پر از استرس و فشار روانی، نگرانی و خستگی بابت بیماری پیش اومده واسه عمو و به دنبالش مریضی  خودمون دل و زدیم به دریا و رفتیم تیراژه کلی بازی کردیم، موتور سواری و ماشین سواری خیلی کیف داد. مخصوصاً اون بازی که مثل سینما چند بعدی بود رو صندلیاش دراز کشیدیم و ترن هوایش با لرزش صندلی ها کلی کیف داد بهمون. 🏍🏍🤸‍♀️🤸‍♂️🚴‍♂️🚴‍♀️🤹‍♂️🤹‍♂️🏎🏎🏍🤸‍♀️ بعد از شهربازی رفتیم به کافه و تا دلتون بخواد کیک سفارش دادیم با کافه گلاسه و قهوه ترک و سیب زمینی سرخ کرده که مزه این سیب زمینی خیلی عالی بود انقدر عالی که هوس کردیم بریم سرزمین سوخاری. 🍽☕🍵🥂🍰🍰🍰☕🍵🥛🍽 بعد از کافه مامان س...
11 آبان 1400

پسرعموها در تهران

بلاخره بعد از چند مدت پسرعموهام اومدن تهران خیلی ذوق داشتم. کلی با هم بازی کردیم، کنار هم خوابیدیم و تا صبح خندیدیم. فرداش من کلاس فوتبال داشتم پسرعموها هم همراه من اومدن از ساعت ۱۰.۵ صبح رفتیم پارک تا ۵.۵ عصر انقدر بازی کردیم که نگو فوتبال... بازی خیالی...آب بازی ناهار رو هم اونجا خوردیم که یهو فلکه های آب چمن ها باز شد وای وای خیس خالی شدیم. یاسین و محمد آب رو به هر طرف چرخوندن و کلی خیس شدیم. تازه رفتیم پاهامونو انداختیم تو آب و کلی خنک شدیم. شب هم خسته و کوفته رسیدیم خونه همگی دوش گرفتیم و بعدش مدام با ماساژور همدیگه رو ماساژ دادیم. کلی خوش گذشت .فقط حیف که زودتر رفتن. ...
18 شهريور 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد