امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

امیرعلی

تولد سه سالگی

        روز 14 شهریور 1394 مصادف بود با سومین سالگرد تولد بهترین پسر دنیا.... الهی فدات شم که از چندین ماه قبل انتظار چنین روزی رو میکشیدی ...امسال مثل سالهای قبل جشن مفصل نگرفتیم و جشن امسالمون خودمونی بود...اون روز از مهد تا خونه حسابی بازی کردیم مامان خودشو زده بود به کوچه علی چپ و اصلاً نگاه و گفته های مردم براش مهم نبود چون اون روز مختص تو بود و هر کاری که از مامانی میخواستی برات انجام می داد...مسیر برگشت از مهد تا خونه رو ماشین بازی کردیم...بدو بدو بازی و... بعد رفتیم و یه کیک به انتخاب خودت خریدیم بعدش هم اومدیم خونه و هزارتا عکس انداختیم و بعد از اومدن بابایی راهی شهربازی شدیم...
22 آبان 1394

خاطرات شمال 94

روز  پنج شنبه  5 شهریور راهی سفر شمال شدیم این بار سفرمان  کمی متفاوت بود چونکه خانواده خاله لیلا اینا هم قرار بود به ما بپیوندن....مثل سفر های قبلی چند روز قبل از حرکت لیست وسایل را نوشتیم و خریدها و آوردنی های هر خانوداه ای مشخص شد...صبحانه رو در مسیر خوردیم و از منجیل و رودبار گذشتیم و به لاهیجان رسیدیم علارغم تلاش بسیارم بازم نتوانستم ترتیب خرید زیتون از رودبار و کلوچه از کارخانه لاهیجان رو بدهم... نهار رو در شیطان کوه لاهیجان خوردیم دست عمه درد نکنه بعد از کمی گشت و گذار لاهیجان رو به قصد جواهر ده رامسر ترک کردیم در راه از کنار پارک لنگرود در حال گذر بودیم که منظره بسیار زیبای گل مرداب را دیدم واقعا چقدر زیبا بود... ...
21 آبان 1394

تولد سه سالگی

سلام بهترینم...عشقم...نفسم سومین سالگرد زمینی شدنت هزاران هزار مبارک دیروز یه جشن ساده و صمیمی سه نفره گرفتیم و حسابی خوشگذروندیم مامان رو ببخش به خاطر وقت کم الان نمیتونم وبلاگت رو به روز کنم ولی قول میدم به زودی زود از تمام شیرین کاریات ، مسافرت شمال ، جشن تولدت  پست های قشنگی بزارم دوستت داریم بی اندازه ...
15 شهريور 1394

اردیبهشت تا تیر 94

سلام بهترینم امروز دقیقا 12 تیر ماه 94 ساعت 2.40 بامداد هستش شما تو خواب نازی و بابایی مشغول آماده کردن سحری آخه ماه رمضانه ،شما دقیقا 2 سال و 10 ماه رو تموم کردی و به امید خدا دو ماهه دیگه سه سالت تموم میشه یا به قول خودت تدوم میشه قربونت برم که انقدر شیرین زبون شدی صبح تا شب همش صحبت میکنی و همش میگی چرا چرا عاشق بازی اونهم از نوع مامان و بابایی همش میایی میگی من مثلا محمد طاهام و شما خاله مریمی و بابا هم عمو حسن باشه مامان بعد هم سرتو خم میکنی به نشانه تایید من....یا اینکه میگی من هستیم  بابا هم داداشه و خودت هم دایی اکبر باشه ....خلاصه کار ما شده بازی باشما هرچی بیشتر بازی میکنم بازم اکتفا نمیکنه مدام میگی مامان و بابا یکی بیاد با م...
12 تير 1394

فرودین ماه 94

سلام عزیز تر از جان  سلامی به گرمی و زیبایی بهار این اولین پست تو سال جدیده  و من میخوام تو این پست از هر بابی برات بنویسم از روزهایی که گذروندیم از شروع سال جدید از مسافرتها از دلتنگیام از آرزوهام ووو... روزهای پایانی سال 1393 برای خودش حال و هوای خاصی داشت ، شور و شوق و هیجان شروع سال جدید یه انرژی میده تموم نشدنی انرزی که باعث میشه یه عالمه کار و با ذوق و علاقه انجام بدیم از خونه تکونی گرفته تا خرید از اتمام کارهای نیمه تموم  از برنامه ریزی برای تعطیلات تا.... تو خونه ما هم مثل بقیه خونه ها روال این طوری بود قربونت برم که تو خونه تکونی یه عامه کمک حالم بودی و تو تمام مراحل خرید صبوری کردی.     ...
1 ارديبهشت 1394

آخرین پست سال 93

سلام شیرین زبونم واقعاً معذرت میخوام که اینقدر دیر دارم برات پست میزارم اونهم الان که سرتا پا  شور و شوق و هیجانی هر روز یک کار جدید هر روز یه بازی جدید هر روز یه مهارت جدید و هر ثانیه یه دل بری جدید جدید اگه بخوام از رفتار و کردارت بگم عالیه عالی هر روز با ادب تر مهربون تر و با انضباط تر با مسئله دستشویی کاملا کنار اومدی به غیر چند باری که؟؟؟ تو اتاق خودت و به تنهایی می خوابی دست و صورتت رو خودت میری و تو روشویی حموم میشوری همیشه و البته گاهی با یاد اوری مامانی اسباب بازیهاتو جمع میکنی تو آوردن و جمع کردن وسایل سفره کمک میکنی و...   خیلی عالی برای مامان و بابا کتاب میخونی و البته پیش مینا جون بع...
26 اسفند 1393

بوشهر-قشم-بندرعباس

روز پنج شنبه ساعت 4.5 صبح با صدای زنگ موبایل از جا پریدم و به امید اینکه زودتر میرسیم خونه رنعمو اینا و اونجا می خوابم شروع به اتمام کارها کردم شما و بابایی رو هم بیدار کردم و خلاصه ساعت 5 صبح با صدای آیفون سفرمون رسماً آغاز شد. ساعت تقریباً 6 بود که ما کارت پرواز گرفته رفتیم بالا نشستیم و چشممون به تابلو بود که کی اعلام میکنن ولی ذهی خیال باطل عقربه های ساعت چرخیدن و چرخیدن ساعت شد 7 تاخیر شرکتی جایش رو داد به بدی آب و هوا در تابلو پرواز 407 بوشهر همه منتظر بودن و گل پسرم گیج خواب ولی غرق در بازی با ماشین قرمز روی صندلی های فرودگاه نخیر خبری نبود عمو اسلام بیچاره صد بار زنگ زد و همش میگفت به خدا اینجا هوا خوبه خوبه خلاصه با پذیرایی صبحان...
22 دی 1393

زنگ شعرخوانی

یه چند وقتیه که تو مهد کودک کلاستونو عوض کردن و شما دیگه یه مرحله بزرگتر شدی و رفتی کلاس آتنا جون. وای نمیدونی وقتی میام دنبالت و برنامه کلاس شما رو روی برد مهد میبینم و میدونم که چکارا انجام دادی کلی ذوق میکنم البته چون دو سه روز بیشتر نیست که رفتی کلاس آنتا هنوز شعرای کلاس ایشون رو ندارم فقط خودت هی تکرار میکنی 1و2و3 زنگ مدرسه و... از کلاس مینا جون هم شعرایی مثل سلام سلام...سیب گرد...شب شب...رو رو...فصل پاییزه...لیموی شیرین...مهر و آبان...خرگوش و موش... رو کاملاً بلدی و با کمک من میتونی تا تهش بخونی و اما شعرای کلاس آرزو جان مربی قبلی که به گفته خودش شما همه رو با ادا و اصولش کامل کامل بلدی خرگوش من چه نازه    ...
7 دی 1393

نویسندگی

سلام عزیزم چند وقت پیش به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی شما و بچه های کلاس مینا جون یه کتاب درست کردین و همه کاراشو از قبیل درست کردن برگه ها ،چسبوندن جلد، طراحی و...رو خودت انجام دادی البته اسم کتاب رو هم خودت انتخاب کردی داستان از این قراره که یه ابر سیاه و یه ابر سفید خوردن به هم بعد رعد و برق شد و بعد بارون اومد ،بارون رفت تو خاک دونه زیر خاک رو خیس کرد آفتاب در اومد زد بهش اون وقت یه گل اومد بیرون یه گل زیبا و قشنگ این هم از طراحی روی جلد   ...
7 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد