امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

امیرعلی

دنیای مادر و پسری

1396/10/29 14:38
332 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

فرزندم، دلبندم ،عزیزتر از جانم

 

از سختی ها و شیرینی های این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید بدو بدو کنان وسایل مدرسه و کار رو آماده کنیم و با نماهنگ پاهای کوچکت راهی شویم.هر صبح رفتی پر از تلاش و تکاپو ...سر کار هم که هستم پر از استرس و تنش چرا که به خاطر تو باید تمامی کارها رو مدیریت کنم و زودتر از بقیه از شرکت بزنم بیرون.

وتازه بدو بدوی اصلی شروع میشه برای به موقع رسیدن به مدرسه و پسری که با چشمان درخشانش منتظره...مامان چرا دیر اومدی😔😔

موقع برگشت به خونه

 به کارهای روی زمین مانده ام نگاه میکنم!!!؟؟

 این روزها که  اتاقها پر شده از وسایل بازی پسرک، یک گوشه خمیربازی یک گوشه ماشین ووو...نگاه های پر از سوال

هزاران چرا چرا گفتن هایت.

دوگوش شنوا میخواهی و دو چشم که فقط تو را نظاره گر باشد

این روزها  مدام باید اجاق خانه روش باشه و هر روز پسرک با خودش نهار ببره.

این روزها که مدام باید نگران چشمات و افکار و روح پاک و بی آلایشت باشم به خاطر تماشای تلوزیون و اخبار و حوادث رخ داده

باید نگران سلامتیت باشم

باید مراقبت باشم حین اینکه یادت بدم روپای خودت باشی و در عین حال عزت نفس هم داشته باشی

باید مدام کتاب بخونم و خودم رو برای لحظه به لحظه بزرگتر شدنت آماده کنم

 

هرروز صبح رو با برنامه شروع میکنم

کارهایم را روی برگه میاورم و میخواهم برنامه ریزی رو یادتت بدم

 جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم .قران میخونم کتاب میخونم میرقصم ورزش میکنم و در تمام اینها قصدم نشان دادن عملی کارهای خوب و متنوع به توست

برخی مواقع شب با خانه ای منفجر شده و آشپزخانه ای پر از ظرف به خواب میروم.

 روزها میگذرد برخی مواقع یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...

امشب یک دل سیر گریه کردم.

 امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...

 

تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه...

 

روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد....

روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد.

روزی  خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر قهر نکنی  اخم نکنی فریادنزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز...

 

روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و اتاق در هم برهم و لباس های به هم درآمیخته و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر  میسازد...!

این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.

برای همین از هر فرصتی برای با تو بودن و با تو خندیدن و با تو دیدن استقبال میکنم.

هر کجا فرصتی پیش بیاد هرچند که خسته از کار سخت و پر استرسم باشم زمانی دلم رو به دریا میزنم و هم قدتت کم سن و سال میشوم

پفیلا در دستم میگیرم و شاد و خندان بدو بدو کنان خودم را با تو به پارک میرسانم

روی چمنهای سرد میدوم و قل میخورم دستاتو میگرم و انقدر میچرخم که همه دنیا فراموشم بشه

با تو به دنبال کلاغها و گربها میکنم

کنار دریاچه میروم و رقص آب رو به تماشا مینشینم

خلاصه که این دلم با تو و عالم تو چه کیفها که نمیکند

یک روز پارک رازی

یک روز پارک شهر

یک روز پارک لاله

یک روز تاتر

یک روز یه رستوران و یک میز دونفره مادر و پسری

یک روز پیاده روی تا خانه

و

و

و

...

خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتنت و امید دارم به نحو احسنت مراحل رشد و تکاملت سپری بشه و یک انسان نمونه بار بیایی

انسانی که عقده بچگی نداره و کامل بزرگ شده و از هر فرصت زندگیش به خوبی استفاده کرده

در میان تمامی بدو بدو ها و در دل بازی بازی ها ذهن کوچکت را به سراغ همه چیز و همه کس میبرم از بی خانمانی که در کف خیابان سکنا گرفته تا خبر کارآفرین نمونه

از تنین دلنواز اذان گرفته تا شادی وصف ناپذیر و آرامش شنیدن موسیقی

خلاصه که بعضی اوقات خیال میکنم خودم رو گم کردم و نمیدونم الان کجام و باید چکار کنم بار مسئولیت تربیت خودم برای پروراندن تو زیادی سنگینی میکنه

شاید خیلی از کارها و ایده هام درست نباشه ولی تمامی تلاشم رو میکنم برای با تو بودن و در کنار تو بزرگ شدن .

عزیزتر از جانم دوستت دارم

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
4 بهمن 96 18:58
با سلام و خدا قوت اگر بگویم این دیالوگ ماندگار و حرف های دلنشین تان ارزش صدها بار خواندن و اندیشیدن را دارد گزاف نگفته ام . درود به طبع بلندتان و خسته نباشید و دست مریزاد بخاطر ترسیم این افق زندگی که به زیبایی هر چه تمامتر نوشتین . همانطور که گفتین زندگی همینهایش زیباست . و تبریک و افتخار به این بزرگمرد کوچک تشویقتشویقتشویق
مامان امیر علی
پاسخ
ممنون از اظهار لطف همیشگی شماخجالت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد