امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امیرعلی

تو شمال ۹۷_قسمت اول/نور

1397/8/6 0:15
336 بازدید
اشتراک گذاری

آخرای مرداد بعد از کلی زحمت که عمو خانی کشیده بود از رزرو ویلا تا خرید و هماهنگی و ... راهی تو شمال شدیم شب سه شنبه راه افتادیم و نصفه های شب رسیدیم به نور قرار بود چهارشنبه صبح ویلا رو تحویل بگیریم برا همین شب رو خواستیم چادر بزنیم پرسون پرسون رفتیم تا رسیدیم به پارک جنگلی نور نزدیکای ساعت ۲ بود نزدیک بود چادر بزنیم که دیدیم همه تو نماز خونه خوابیدن راستشو بخوای زمین خیس بود و همه جا تاریک و همه خواب بودن دیدیم ارزش سر و صدا و ... رو نداره برا همین رفتیم تا تو نماز خونه بخوابیم

نمیدونم چرا وقتی قراره ساکت باشیم بیشتر از همیشه آدم خندش میگیره خلاصه که همگی ریز ریز میخندیدم حالا برا چی و چرا الان که فکرشو میکنم بی معنی میاد ولی اون لحظه همش خندمون میگرفت از پشتی زیر سر تا مهر های بالا سر 

از فرش زیر پا گرفته تا حرفای یواشکی

خلاصه صبح شد وقتی چشم باز کردیم دیدم عجب جایی هستیم هوای صاف جنگل سرسبز آلاچیق های با صفا تاب های بلند و تا دلت بخواد شبنم روی برگ و حلزون 

یه آلاچیق پیدا کردیم و خودمون رو به صرف صبحانه مفصل مهمان 

بعد از چای دوتا اسب سوار نزدیکمون شدن هر چی از اخلاق خوبشون بگم کم گفتم

خدا وکیلی اسباشون هم عالی بودن دل تو دل مامان نبود که بابا دلو زد به دریا و همه رو راهی اسب سواری کرد تو من بابا عمو و حسین و حتی عمه

خلاصه که کلی کیف کردیم

شاد و شنگول و با لب خندون راهی ویلا شدیم و بگذریم که که همش دلمون میخواست از واحدهای A نسیبمون بشه

ویلای لب دریا یه چیز دیگست مامان 

تا عموخانی زحمت هماهنگی ها رو بکشه شما دوتا وروجک دل و زدید به دریا و حسابی بازی کردین

ویلا را گرفتیم وسایل رو چیدیم و یه ساندویج عالی با خیارماست پر از سیر و تو بالکن رو به دریا خوردیم 😊😋

بعد از ظهر رفتیم کنار دریا و کلی عکس انداختیم بعدش رفتیم نور گردی و یه فالوده حسابی خوردیم

شب نشینی تو ویلا ها رسم با صفای سفرهای تو شماله

اما چی بگم از شما دوتا وروجک بعد از چند سفری که دسته جمعی رفته بودیم بالاخره دوتاتون تنها شده بودین و حسابی کیف میکردین 

خدا وکیلی خیلی سر به راه بودین نه از دعوا خبری بود و نه از قهر و آشتی تا دلتون بخواد بازی بود بازی و بازی

صبح زود بساط آش و چیدیم و دل و زدیم به دریا

انصافا نزدیکی ویلا به دریا یه چیز دیگست هم منظره خوبی داره و هم راحتی و آرامش 

پلاژ و ماجراهای اون...ساحل گرم و نرم....والیبال و فوتبال ساحلی...شنای عالی تو...آش خوشمزه... صدف جمع کردن و نوشتن تاریخ رو ماسه...بازی باباها...مسابقه دو لب دریا  درست کردن قلعه و شنای خانوادگی ...سیب زمینی کبابی و شب خوابی  تو ساحل ، شیر بلال و آهنگ خاطرات شمال و ... از لحظات بیاد ماندنی روزهای دوم و سوم سفرمون بودن

 

روز آخر صبح زود بعد از نماز صبح راهی ساحل شدیم و خدا میدونه تماشای لحظه طلوع آفتاب چه حالی داشت

پیاده روی تو ساحل اونم لحظه طلوع آفتاب آرامش عجیبی داره

بعد از صرف عدسی جا افتاده و جمع و جور کردن وسایل آماده برگشت به تهران شدیم

و بعد از سه روز خوشگذارنی راهی جاده چالوس شدیم کمی از راه رو رفته بودیم که متاسفانه خبر خیلی خیلی بدی شنیدیم

تو اون لحظه واقعا نمیدونستیم چیکار کنیم خبر انقدر ناگهانی و سخت بود که زبون همه بند اومده بود

عموخانی اصلاً حالش خوب نبود

سکوت همه جاده چالوس رو پر کرده بود دیگه خبری از شادی نبود

تو و حسین سرسنگین تر از همیشه یه گوشه نشسته بودین و همه متاثر از اتفاق پیش آماده

میدونی مامان زندگی همینه شادی و غم در کنار هم یه روز شاد و یه روز ناراحت

درست موقعی که تو اوج شادی و آرامشی با یه خبر همه چی عوض میش

واین معنی واقعیه زندگیه 

شما با اینکه خیلی کم سن و سال هستی ولی دقیقا مثل یه بزرگ سال عاقل و بالغ رفتار میکردی و این برای من خیلی ارزش داشت

خلاصه مامان جون این سفر با اینکه خیلی بهمون خوش گذشت ولی پایانی تلخ و دردناک داشت  و کلی  درس برای هممون 

امیدوارم روح برادر عمو خانی تو آرامش باشه و دل عمو و خانوادش آروم بگیره

امیدوارم محمد کوچکش بزرگ و آقا بشه و همیشه سربلند و سرافراز باشه

امیدوارم همسر مظلومش بتونه به خودش ایمان بیاره و زندگی رو ادامه بده و با تنهایی و خاطرات تلخ بجنگه

امیدوارم هیچ پدر و مادری داغ فرزند نبینه

و هیچ برادر و خواهری خاطراتشون  از هم دیگه تبدیل به غم و اندوه وآه و حسرت نشه

بالاخره باید موند و استقامت داشت 

پسرم یادت باشه مهربون باشی همیشه با همه و در همه حال

یادت باشه قضاوت نکنی و جای کسی نظر ندی

یادت باشه خودت باشی و یادت باشه بهترین رفقای ما آدما خانواده هامونن

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
7 آبان 97 9:29
یادش بخیر
این سفر شیرین و تلخ بقول شما معنی واقعی زندگی بود ...
آری زندگی همین است فقط مهریانی می ماند و بس ...
یه نکته دیگر اینکه این سفر پر از ردپای خدا بود .گلگلگل
مامان امیر علی
پاسخ
سلام بله تک تک لحظه  ها جلوی چشممه
خواستم این یه تیکه مثل راز بینمون باشه
برای خود من سفر پر ارزشی بود تجربه جدیدی از زندگی
لحظات سخت کنار هم بودن
احساس گذر زمان و اینکه هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبی صفا صمیمیت  و یک دلی گل
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد