امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

امیرعلی

سفر به رامسر دی ما 98

1398/11/5 13:11
847 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام

سلام به زمستون با سفیدی و پاکیش

سلام به محبت و یک دلی 

سلام به مهربونی و با هم بودن

سلام به تو که همه وجودمی

اغراق نیست پاره تنم تو در واقع قلبمی که بیرون از جسمم در تپشی

تو خود عشقی و عشق از توست

همه وجودت سرتا پا پاکی و نجابت 

تو مقدسی و باید تو را پرستید

پسرک عزیزم دوران سختی رو این چند وقت در حال گذر هستیم روزهایی پر از تنش پر از نا امیدی و یاس

اخبار گوناگون ازدست دادن عزیزانمون

سایه شوم نا امنی ........گاهی بی خبری...........گاهی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بگذریم تو این روزهای پر از تنش تو گیر و دار حواشی اتفاقات عجیب و غریب دست به دامن طبیعت شدیم تا شاید کمی حالمون بهتر بشه

با پیشنهاد مامان و موافقت بابا روز سه شنبه 24 دی ماه 1398 بعد از جلسه ماهانه مدرسه به سمت اتوبان همت راهی شدیم و منتظر بابا

چی بگم که بابای بنده خدا هر چی تلاش کرد بیاد اینور اتوبان نشد که نشد تو هم کلی به این ور و اون ور رفتن بابات خندیدی بلاخره ما رفتیم و دور زدیم و بعد از یه ساعت معطلی بابایی هم به ما ملحق شد

از طریق جاده هراز و به انتخاب خودمون راهی رامسر شدیم

تو راه کلی تو ماشین بازی کردیم از اسم و فامیل گرفته تا لب خوانی و...

نزدیکای ساعت 5.5 بود که از طریق جاده پر پیچ و خم میزاکوچک خان ما بین تنکابن و رامسر و با کمک لوکیشن وارد روستای لتر و هتل شدیم

تاریک بود و چیزی دیده نمی شد

رفتار پرسنل عالی بود 

سریع یه سوئیت دو خوابه تمیز که به گفته کارمند هتل ویوی عالی ای داشت رو به ما دادن

و اما شما

غرق در شادی از این اتاق به اون اتاق از این تخت به اون تخت

پتو بازی ......رقص استپ......ادا بازی 

با نگاه به تو مست میشدیم از خود بی خود میشدیم واقعا چه حکمتیه غم و غصه پر میکشه وقتی شاهد شادی پاره تنت هستی 

شاد بودی و شادی می بخشیدی

می خندیدی و می خنداندی

راضی و صبور و بی ادعا

مامان دوسم داری .........بله

چن تا..........قدر شنای تو صحرا....قدر ستاره های تو آسمونا

با شنید اینا چشمات می خندید

با بابات شوخی میکردین و تو سرو کله هم میزدین غرق تماشای شما بودم چه سعادتی از این بالاتر خانواده///سلامتی///دور هم بودن

واقعا چه خوشبختم که شما ها رو دارم

مشغول نوشتن سفرنامه بودی که شام رسید  به به میزاقاسمی...باقالاقاتوق...قیمه...بوی نارنج

شب رسیده بود و تو خیال خواب نداشتی شیطونیت گل کرده بود انگار واقعا تو هم راها شده بودی از دست هجوم اخبار و اطلاعات

بلاخره انقدر بازی کردی که تسلیم خستگی و خواب شبونه شدی

سکوت مطلق ...........آرامششششششششششششششش

صبح بعد از نماز پرده های سالن رو کنار زدم  کارمند هتل حق داشت واقعاً زیبا بود

دریا       جنگل      سکوت       هوای تازه و سالم

با بابایی رفتیم پیاده روی باغ های پرتقال و نارنج با رنگ های سبز و نارنجی خودشون رو به رخ ما می کشیدن

شبنم های روی خزه و سبزه ها غبار رو از روی کفش ها می گرفتن

صدای آواز پرنده ها و آزادی اسب ها

اینا فقط تو شعر و کتابها و فیلم ها نیستن مامان جان فقط کافیه خوب اطرافمون رو ببینیم و حسشون کنیم

من که در کنار پدرت انگار ملکه جهان هستم با تاجی بر سر و دست در دست پادشاهم قدم زنان انگار که برای بازدیدی پر شکوه از قصر بیرون آمده باشم

چنان غرق در زیبایی طبیعت بودم که نگو و نپرس

پر از غرور و افتخار سبک بال و شاد گاهی هم مثل دختر بچه ها در حال دویدن و پای کوبان و شادی کنان آواز می خواندم و سر به سر بابت می زاشتم 

اما اون مثل همیشه آرام...متین..صبور و با نگاهی پر از عشق و محبت فقط نظاره گر بود و لبخند گوشه چشم و لبش که نشان از رضایت قلبی و آرامش درونش داشت برای من یک دنیا ارزش داشت و کافی بود

بعد از فرار از دست سگ مشکی گرسنه به هتل برگشتیم و صبحانه را مفصل نوش جان کردیم به صرف چای و  به پیشنهاد شما راهی طبقه چهارم و فضای باز هتل شدیم

تا دلت بخواد با بابا کشتی گرفتی 

چای و قهوه و نسکافه خوردیم و کلی از دیدن مناظر اطراف کیف کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه روز اول رفتن به جنگل دالخانی و قلعه مار کوه بود

بعد از طی مسافتی حدود 10.5 کیلومتر و با گذشت 25 دقیقه به جنگل های دالخانی رسیدیم

تمیزی جنگل اولین چیزی بود که به رخ کشیده میشد

انصافا اولین جنگل تمیزی بود که میدیدیم بدور از پلاستیک و زباله اما پر از رد پای حیوانات مخصوصا گاوهای خوش اشتها

بعد از بازی بدمینتون و ... راهی پیاده روی در جنگل شدیم

شیب تند و زمین پوشیده از برگ ، درختان سر به فلک کشیده ، رقص نور از لا به لای شاخه درختان و گل های کف زمین همه و همه زیبا بود

و اما زیبا تر شد وقتی پسرم دسته گلی برایم چید و با عشق تقدیمم کرد

آیا سعادت و خوش بختی چیز دیگریست نه مطمئنن نه این من بودم سرتاپا غرق در خوشی و عشق و محبت

نگاهت هم چون دسته گلت زیباست صدای تپش قلبت لبخند روی لبت و انتظاری که میکشیدی تا مادر با گرفتن دسته گل چه خواهد کرد 

در یک چشم بر هم زدن سر تا پایت را بوسه باران کردم و تو مست مست آزاد و رها چونان که دو بال در آورده باشی با فکر و خیالت در زیر آسمان آبی به پرواز درآمدی

قدم زدن در جنگل حسابی به همه مان چسبید 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 از جنگل هیزم جمع کردیم و تو مسیر سیب زمینی و ... خریدم و راهی قلعه مارکوه شدیم و پس از طی حدوداً 20 دقیقه به نزدیکی قلعه رسیدیم

به گفته اهالی اونجا 300تا پله بالا رفتیم تا دیوار قلعه نمایان شد

 

 

 

 

 

 

 

خدا وکیلی بالا رفتن از 300 تا پله با همه سختی و بار و وسایلی که تو دست داشتیم می ارزید انقدر که نمای زیبا و دلربایی داشت

 

 

 

 

 

 

 

 

بالای کوه و داخل قلعه آتیش روشن کردیم اونم چه آتیشی بگذریم که بابایی و شما حسابی بابتش زحمت کشیدین و کلی خسته شدین

خوردن سیب زمینی کبابی حسابی چسبید

 

 

 

 

 

بعد از صرف چای و کلی لذت بردن از طبیعت اطراف

و با نزدیکی غروب آفتاب قلعه رو به قصد هتل ترک کردیم

تو مسیر پایین اومدن از پله ها خلاقیت آقا پسرمون گل گرفت و شروع کردیم به بازی پادشاهان

بابا در نقش فرمانده

مامان در نقش وزیر

پسر در نقش پادشاه

به خیال خودمون داشتیم از فتح قلعه برمی گشتیم کلی ادا درآوردیم و انقدر خندیدم که حد نداشت مخصوصا اونجایی که من بابا دیدن ماشین گفتم سرورم سروم مژدگانی بدهید من درشکه را می بینم وای که چقدر خندیدم

خلاصه خستگی پیش پسر کم می آورد انگار نه انگار که صبح یه عالمه راه رفته و از 300 تا پله بالا و پایین رفته دوباره شب بود و پتو و بالش بازی پسر شروع شده بود

خسته بودیم ولی با خنده هایت شارژ میشدیم و یک دل نه بلکه هزاران دل عاشق تر و به بازی با تو مصمم تر

صبح دوباره به پیشنهاد گل پسر برای صرف صبحانه به روف گاردن رفتیم

آهنگ خوندیم

رقصیدیم 

صبحانه را با طعم طبیعت نوش جان کردیم و راهی رامسر شدیم

 

 

 

 

 

 

با بوی نارنج ها مست مست شدیم

به بلوار معلم رسیدیم و هر چه از زیبای اش بگویم بازم کم گفتم

 

 

 

چند تایی نارنج چیدیم

شما و بابا فوتبال بازی کردین 

و من هم به تماشای شما نشستم

کنار دریا رفتیم

 

 

 

 

توی شهر گشت زدیم

نهار رو در رستوران برادران مظفری ماهی خوردیم و با عضله دردی که میراث روز اول بود به هتل برگشتیم

صبح جمعه بعد از جمع کردن وسایل و صرف صبحانه هتل لتر دریا رو به قصد تهران ترک کردیم

 

 

 

 

 

 

توی راه دوباره کلی بازی کردیم

چای سبز و روغن زیتون و انجیر و پرتقال خریدم

و از بازار روز آمل چند تایی گلدان و ... خرید کردیم که اونم به نوبه خودش لذت بخش بود

جاده خلوت و بدون ترافیک بود تا آبعلی که اصلا فکرشو نمیکردیم

اونجا هم تا ما نماز بخونیم پسرک کمی برف بازی کرد 

خلاصه بعد از 3 شب و چهار روز اقامت در هتل لتر رامسر با خاطراتی خوب و خوش و حال و هوای تازه شده و چهره های بشاش و شاد حوالی ساعت 6 عصر به خونه رسیدیم

پایان.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عمه فروغعمه فروغ
6 بهمن 98 0:55
چه سفرنامه قشنگی 
لحظه هاتون همیشه به کام😘
مامان امیر علی
پاسخ
سلام ممنونم
نگاهتون قشنگه
انشالله همیشه شادی و سلامتی برای همه باشه
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
12 بهمن 98 13:53
به به دست مریزاد چه سفرنامه زیبا و خواندنی 👌👌
عکسها هم یکی از یکی قشنگ تر بود .👍
درود درود درود ...🙏🙏🙏
و حق رامسر "عروس شهرهای ایران" رو چه به خوبی ادا کردین 👏👏👏 ...
اینقدر زیبا توصیف کردین که آدمو  قشنگ در مدار سفر قرار میدین...و با مهارت خاص و قلم زیبایتان ، تجربه ی حس های ناشناخته را ملموس و  لذت بخش کردین .
به عقیده من زیباترین چیزی که تو دنیا وجود داره خود دنیاست. زمان کمه و دنیا گسترده. چقدر حیفه که آدم از این همه زیبایی دنیا بی بهره بمونه ....!!!!...؟؟؟؟

بقول نویسنده و فیلسوف چینی : «هیچ کسی متوجه زیبایی های سفرش نمی شود تا هنگامی که به خانه برگردد و سرش را روی بالش قدیمی و آشنایش قرار دهد.»

دنیایتان شاد شاد و شادیهایتان دنیا دنیا .💮🎍🎇🎄🎆💕🎈💖
 
مامان امیر علی
پاسخ
سلام
ممنون از اظهار نظر پر از لطف و صمیمیت شما
جای شما و مخصوصا حسین جان همدم و مونس امیرم بسیار خالی بود
واقعا روزهایی که تو سفر هستیم جزء عمر آدمی حساب نمیشه
رامسر بسیار زیباست جواهر دهش را که با هم بوده ایم امیدوارم یه سفر هم دسته جمعی به لتر بریم
 
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد