جشن تولد هفت سالگی
وقتی وارد تابستون شدیم با خوشحالی گفتی مامان بالاخره تابستون شد منم میگفتم چرا انقدر خوشحالی گفتی تولدم نزدیکه وقتی هم که وارد شهریور شدیم مدام روزا رو میشمردی اولین سالی بود که تاریخ رو میدونستی و مدام پیگیر روز تولدت بودی بلاخره روز 13 ام شهریور رسید و مامان وقت دندون پزشکی داشت با هم دیگه رفتیم دکتر بعد از دکتر همش میگفتی نا سلامتی امروز روز تولدمه برام یه چیزی بگیرید منم میگفتم نه دیگه افتاده محرم تولدت جشن نمیگیریم شما هم میگفتی باشه حداقل کادو بدین خلاصه با هزار تا ترفند خواستیم بگیم که حالا اینبار رو بی خیال کادو و جشن شو شما هم کمی اخمالو بودی و بفکر رفته بودی اما خبر نداشتی که ما به یادت هستیم از چن روز پیش مامان و بابا ت...