سفر به کویر سیازگه-آبان 1402
روز شمار گل پسر برای رسیدن به یازدهم و دوازدهم آبان پایان ندارد.
هر روز با ذوق و شوق میگه چند روز دیگه مونده .
مسافرت با دوستان جان رو خیلی خیلی دوست داره
با احسان و رادین برنامه ریختین شب تا صبح بیدار بمونید و فیلم ترسناک ببینید😲
خلاصه که روز موعد فرا می رسه از 7 صبح بیدار میشه و میگه دقیقاً کی راهی میشیم،
بعد از خوردن صبحونه و تقلا برای نرفتن به فوتبال بلاخره راهی کلاس تمرین میشی و حوالی ساعت 12 میایم دنبالت که از اونجا راهی بشیم.
مدام تو راه همدیگه رو مطلع میکنیم و هر کسی از ساعت راه افتادن و حجم وسایل و بار و بندیل حرف میزنه
ساعت 12.45 از تهران راهی میشیم و تو مسیر قم با دیدن هوای ابری کلی دل واپس برنامه شب گردی تو کویر میشیم.
بلاخره بارون شروع به باریدن می کنه و ما خوشحال و شاد و خندان به امید اینکه الان بند میاد مسیر رو ادامه میدیم.
وارد ابوزید آباد که میشیم شوخی های گل پسر گل میکنه و با تلفظ خنده دار ابوزید آباد مامان و بابا رو حسابی سرگرم میکنه. وای که وقتی قراره با دوستات باشی چقدر سرحال و با ذوق میشی.
بلاخره بعد از راهنمایی های فس فس گوگل مپ به مقصد می رسیم و با دیدن آقای بابای رایان و خوش و بش وارد بوم گردی میشیم
فضای خیلی دنج و راحت با سکوتی سرشار از آرامش و محیطی بسیار خوش آب و هوا
از راحتی و دنجی اتاق ها هم که نگم براتون
این اتاقی که عکسش بالا بود رو مامان ها برداشتن و اتاق بزرگه رو دادیم برا باباها😉
حوالی ساعت 4 عصر تقریبا 5 خانواده رسیده بودیم
خانواده مانی- رادین دهقان- سپهر- رایان-و ما
بعد از چاق سلامتی و خوش و بش و آشنایی با همه باباها و رونمایی از بابای خودمون مشغول گشت و گذار تو حیاط و خوردن از میوه های رو درخت ها شدیم انواع میوه ها از سنجد و عناب و سیب بچه ترش و ملس تا انار و....
صاحب بوم گردی خیلی مهمون نواز بود و مدام تعارف میکرد تا از میوه ها بخوریم و ما هم اصلا رودروایسی نکردیم و از خجالتشون در اومدیم .
تو اتاق آقایون سفره خوراکی پهن کردیم و مشغول صحبت شدیم از هر دری صحبت کردیم از اندر مزایای کالجوش و تفاوت های اون گرفته تا خاطرات عجیب و غریب القاب روستاییان در زمان های قدیم و....
آقای بابای ما هم دست رد به سینه هیچکس نمیزد و با صبر و حوصله به همه گوش میداد😁
خلاصه که با اومدن خانم شیرزاد (مامان رادین صفا نژاد) و احسان اینا جمع 20نفرمون تکمیل شد.
دیگه هرکسی تو حال خودش بود
بچها مشغول بازی بابا هامشغول صحبت و مامان ها مشغول آتیش بازی و موسیقی و قر و...
تو همین حال و هوا بودیم که به شام دعوت شدیم
اونم چه شامی.......
اونایی که اندر مزایای کالجوش سخن ها زده بودن گره تو ابروهاشون افتاد و از باریک و کم جون بودن کوبیده ها خنده رو لب های مامان و بابا
القصه بعد از شام دوباره بساط چای و خوراکی و گرفتن فیلم های چالش و از همه مهمتر بازی دبرنا بر پا شد
واقعا گذشت زمان رو حس نمی کردیم انقدر خوش میگذشت که اصلا به فکر عکس گرفتن و .. هم نیفتادیم.
بساط پهن کردن تشک و پتو ها و آماده شدن برای خواب و دوره کردن اینکه چطور بارون نزاشت شب بریم کویر کلی خنده رو لبمون آورد.
ولی انصافا صدای بارون و تمیزی هوا و سکوت و آرامشش خیلی دلچسب بود.
شما وروجکا که نمیخواستید بخوابید و منِ مامان هم که بی دلیل خواب به چشمم نمی اومد.
خلاصه خانمِ مامانِ امیرعلی از ساعت 5.5 صبح بیدار شد و مشغول قدم زدن تو حیاط تا اینکه کم کم حوالی ساعت 7 و 7.5 بقیه دوستان هم بیدار شدن.
بعد از صرف صبحانه راهی کویر شدیم
تو راه با آهنگ غفور غفور لحظات شادی سپری شد و راه رفتن روی ماسه های شنی و سافاری با ماشین های روز باز و تلاش برای گرفتن عکس های متفاوت لحظات خیلی خوبی بود. به جز ماجرای زخمی شدن پای گل پسر حین فوتبال و کمر درد رادین دهقان.
بعد از جمع کردن بارو بندیل و تکمیل شدن سوپرایزهای آقای بابای سپهر از اول سفر به کویر( دیدن ستاره کویر و هوای بارونی با تو زرد از آب در اومدن هندونه و...) راهی کاشان شدیم
و یه ناهار حسابی نوش جان کردیم.
لوکیش خداحافظی رو جلوی رستوران مهر و ماه کاشان زدیم و همدیگه رو با سلام و صلوات راهی کردیم.
موقع برگشت همش دلمون میخواست دوباره اونجا باشیم و دور هم.
خدا وکیلی کنار دوستان بودن و سفر رفتن یه چیز دیگه ست.
بماند به یادگاری از یازدهم و دوازدهم آبان ماه یک هزارو چهارصد و دو- کویر سیازگهِ روستای کاغذی -شهر ابوزید آبادِ کاشان
با همراهی خانواده های گل (از سمت راست به چپ) رادین صفا نژاد-امیرعلی فریور-احسان محمد علیزاده-مانی کشاورز- رادین دهقان-سپهر مسلمی- رایان بهادران