امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

امیرعلی

😐درد دل مامانی😐

1396/4/14 0:15
386 بازدید
اشتراک گذاری

کسی پرسید بزرگ ترین درد چیست؟؟🤔🤔
یکی گفت عاشقی
یکی گفت مریضی🤕🤕
یکی گفت تنهایی🙁🙁
یکی گفت بی پولی 🤑🤑
یکی..................‌‌‌....
هر کسی چیزی گفت ولی هیچ کسی نگفت بزرگترین درد پیری پدر و مادر هستش
بله پیری
وقتی که دستاشون دیگه جون نداره...چشماشون سو نداره و پاهاشون قوت نداره
وقتی که برای بلند شدن و نشستن وغیره کلی طول میدن
وقتی ..‌‌
وقتی...
و هزارتا وقتیه دیگه
یه ۸ سالی میشه که از پدر و مادرم جدا شدم
و فقط خدا میدونه که عین این ۸ سال رو چی کشیدم
هر ثانیه اش پر بوده از دلواپسی و دلهره و دلتنگی
اینکه الان چی شد...الان چیکار کردن و...
فقط باید یه بچه آخری باشی تا معنی حرفامو بفهمی
خلاصه که پیری و تنهایی و دور از بچها بودن واقعا سخته
سخته حالا که دیگه درس و مشق نداری.‌‌حالا که توی ذهنت پر نیست از نقشه های بچه گانه نمیتونی کنارشون باشی دستاشونو تو دستات بگیری و نگاشون کنی آروم آروم دساشونو نوازش کنی و بزاری اونا حرف بزنن به اندازه تمام اون وقتایی که تا میخواستن لب باز کنن میگفتی مگه نمیبینی درس دارم..ساکت امتحان دارم...یواش دارم با دوستم حرف میزنم و......
افسوس و صد افسوس که دور افتادم و دیگه نمیتونم عصرا در خونه آبا رو باز کنم ..صدای رادیو رو زیاد کنم و شیلنگ به دست شروع کنم به آبپاشی درختا و گلا
ببخشید مامان جونم حواسم پرت شد و نفهمیدم چی نوشتم
دو هفته پیش روز ۲۸ خرداد آجان با موتور تصادف کرد و متاسفانه دست و پاش شکست به این بهونه عید فطر رو راهی عجب شیر شدیم و یه ۳ .۴ روزی رو اونجا بودیم یه دو شبی رو هم شما و بابایی رفتین لیلان و من موندم پیش آبا و آجان...یه خونه تکونی دبش کردم و یه کمکی هم به آجان رسیدم..حموم کردم و ...
خستگی معنی نداره وقتی برق تو چشمای هر دوشونو میبینی و لبخند رضایت از انجام کاری که انگار براشون خیلی سخت بوده
واقعا حالم از خودم به هم خورد وقتی به آبا با اون وضع دست و پاهاش غر زدم که چرا زیر کابینت خاک داره ویا غیره
چقدر واقعا در گیر کار و ... شدیم
خدایی نکرده وقتی از دستشون بدیم تازه میفهمیم چی رو از دست دادیم ...خونه ای که همیشه منتظرتن...خونه ای که همیشه توش بچه ای...خونه ای که طعم چایی و نونش فرق داره....
خلاصه عشقم به بهونه مریضی آجان چند روزی آذربایجان بودیم ...دکتر رفتیم..باغ رفتیم..بازار رفتیم...شما حسابی با بچها تو کوچه توپ بازی کردی و کلی بهت خوش گذشت انقدر که میگفتی مامان نریم
اینم یه چندتا از عکسای عجب شیر
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابای حسین "ماه تمام من"
29 تیر 96 12:57
دست مریزاد ... درد دل تکان دهنده و به خود آورنده ای بود برای همه مان که در کوران زندگی ، بی انصاف و بی خبر از رنج های پدر و مادر چه بی رحمانه زود بی خیالشان می شویم ... نگاه معصومانه پدر گرامی تان ناگفته هایش را می گوید و غم هایش را ... خداوند زودتر شفایشان دهد جگرمان را سوزاند ... جالب است که در زندگی روزمره مان اگر یک نفر کوچک ترین خوبی در حقمان بکند ، به حکم عقل تشکر و قدردانی از او را لازم می دانیم ولی برای پدر و مادرهایمان که سمبل نیکی و احسان برایمان هستند و از جان خود برای پرورشمان مایه گذاشته اند و سزاوارترین انسان ها برای احترام و قدردانی اند اینقدر بی تفاوت شده ایم . البته من بیشتر سر سخنم با خودم است ... خداوند متوجه ترمان کند انشاألله ...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد