امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

امیرعلی

خاطرات شمال

1393/4/14 16:29
972 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم  22 ماهگیت مبارک  الهی فدات شم برا خودت یه پا مرد شدی هزارماشاالله خیلی  خوب صحبت میکنی وقتی ازت دورم تو ذهنم فقط وفقط  صدای تو و حرفات و جملاتت رو مرور میکنم

 

فلش کارتاتو خیلی خیلی عالی بالاتر از حد تصورم  میخونی و با اعتماد به نفس برای همه مهمونامون هم تکرارشون میکنی الان اندامها و خوردنی ها و سبزیجات ومیوه ها رو کاملا یاد گرفتی ، چند روز پیش داشتی حین بازی کردن با ماشینات اینا رو  زمزمه میکردی ذرت...هویج ...گوجه...پرتقال...آناناس و... راستی جمله بندیت هم کامل شده مثلاً میگی بابا اکن(نکن) مایه منه و...

 

راستی تو ذهنت یه طبقه بندی برای افراد خودت به تنهایی انجام دادی به همه آقایون جوان میگی بابا به همه خانمهای جوان میگی مامان و به همه خانمهای مسن میگی نه نه و به همه آقایون مسن میگی آقا.

 

الهی دورت بگردم عاشق نانای هستی و همش میگی مامان نانای ،مامان دست بازی بازیتقریباً یه ماه پیش رفته بودیم شمال یا به قول پسر عمه حسین تو شمال و تو این پست میخوام خاطرات این سفر رو باز گو کنم.

 

از چند هفته پیش آماده شده بودیم برای سفر شمال و تو فکر محل اسکان بودیم اول از همه قرار بود بریم خانه معلم که علارغم  تلاشهای زیاد و تماس های مکرر تلفنی موفق نشدیم بگذریم که تو این حین هم کلی ماجرا اتفاق افتاد از خونه معلم گفتن های عمو خانی پشت تلفن و مامور مخابرات که میگفت خونه کدوم معلم و...  بعد از ناکام موندن از رزرو خانه معلم قرار شد بریم اسکان خانه کارگر که دست بر قضا جای بسیار خوبی هم بود و درست لب دریا ولی هر چی زور زدیم که بتونیم واسه سه شب جا بگیریم نشد که نشد بالاخره با بی میلی هر چه تمام به ویلای خوابگاه شیرگاه رضایت دادیم

 

  یکی دو شب قبل از سفر رفتیم خونه عمه سمیه و مشغول برنامه ریزی شدیم از خرد وخوراک گرفته تا لباس مباس و ...حتی تو لیستمون از میخ و آفتابه و تشت و... هم اسم برده شده بود (حالا خودت تصور کن که چه لیست بلند بالایی بود) تا اینجا رو داشته باش تا بگم بعدش چی شد یه روز قبل از حرکت بابا و عمو خانی  رفتن برا خرید و بالاخره روز موعود فرا رسید قرارمون این بود که ساعت 6تا 7 عصر تهران رو به قصد شیرگاه ترک کنیم (زهی خیال باطل)با اون لیستی که ما تهیه کرده بودیم کار بسته بندی کردن ودرست کردن باربند به ساعت 8.5 رسید و با صدای اذان مغرب آقایون پت ومت (بابا و عمو خانی یه نفس راحت کشیدن و از شوق تموم شدن کارشون با یه نگاه عاقل اندرسفیح به بار بند ماشین بادی در غبغبه انداختن و با غرور گفتن تموم شد بشینین که دیر شده).

 

بله اینطوری بود که با یه کوله بار پر از وسایل ما راهی شدیم بگذریم که یه خورده از راه رو هم بابای نازنینت اشتباهی رفت و یه خورده دیگه به دیر رسیدنمون کمک کرد خلاصه بعد از خروج از تهران با خیال راحت به صندلیهامون تکیه دادیم و مامان با کمال علاقه فلش بابا رو داد تا اینکه یه موزیکی پخش بشه و حالمون عوض شه ،همه آماده کف زدن بودیم و به قول تو نانای که طنین دلنواز نوحه زینب زینب حال و هوای  راه  و جاده شمال رو  عوض کرد منو میگی متنظر تعجب غمگین گریه صدای اعتراض کم مونده بود از حلقم بیاد بیرون که دیدم بابایی میگه وای من عاشق این نوحه هستم منو میگی متفکر

 

خلاصه بهتر از جانم عمو خانی و عمه سمیه با گوشیهاشون یه خورده فضا رو عوض کردن مشغول صحبت کردن بودیم که یهو یادمون افتاد نماز شب رو نخوندیم فوری تو اولین پارکینک نگه داشتیم و نماز رو روی نایلونی از جنس سرما خوندیم یادش بخیر چه لرزی گرفته بودیم تو مسیر نمیشد از طبیعت استفاده کرد چرا که شب بود و ظلمات و ما همه حواسمون به تابلو ها و جاده بود تا زودتر برسیم ،بالاخره پرسون پرسون رسیدیم شیرگاه و بعد از گرفتن کلید خوابگاه راهی محل اقامت شدیم ما که به خاطر تعریفای بد همکاران عمو خانی از خوابگاه دل خوشی نداشتیم (ندیده فقط شنیده) با یه حالت وسواسی داخل ویلا شدیم  وای وای نمیدونی با اولین نگاه خواب از سر هممون پرید وهمگی عاشقش شدیم چنان با شور وشوق به وارسی همه جا رفتیم که خواب فراموشمون شد بگذریم که تو این حین انتخاب کردن اتاقها و بررسی سرویس های بهداشتی و ماجرای سوسک کشی هم برا خودش عالمی داشت واقعاً خیلی بی انصافانه در مورد این ویلا قضاوت کرده بودن 

 

بعد از اینکه وسایلمونو چیدیم و کم کم داشتیم آماده خواب میشدیم  به ناگه صدای خیلی بلند اذان صبح هممون رو متعجب کرد تا چشم بر گردوندیم گنبد و گلدسته مسجد جامع شیرگاه رو دیدیم و بلندگویی که درست به سمت اتاق ما تنظیم شده بود بله خدا رو شکر به یمن وجود پر پرکت این بلند گو  هیچ نماز صبحی قضا نشد .

 

اولین روز که میشد ششم خرداد ماه برنامه رفتن به دریا بود بعد از یه صبحونه عالی راهی ساحل چپک رود شدیم بگذریم که کلی راه رو هم اشتباهی رفتیم ولی خوب شهر گردی تو شمال میشد حسابش کرد دیدن ساحل ترو تمیز و آبی آب و آسمون حالمونو عوض کرد و یه دل نه صد دله دل به دریا زدیم و تا فکرشو بکنی آب تنی کردیم و شما هم مثل یه تیکه جواهر بدون آزار و اذیت تا آخر آخر تو ساحل با شنها بازی کردی و تا دلت بخواد کیف کردی البته این رو هم مدیون همراهی پسر عمه حسین بودیم خلاصه اون روز شهرگردی ، عکسای بین راهی تو جنگلای شیرگاه ،دریا و شنا ،سیب زمینی کبابی ، آبگوشت وسبزی و نون تازه خانواده  محلی ، انتخاب محل اسکان خانواده اصفهانی ، و دلهره مامان از بابت شستن لباس های شنا ، مسیر برگشت و رفتن به اون کوچه پس کوچه و تحمت روستا زدن به شهر شیرگاه و ... همه و همگی یه روز شاد و با حال رو تو دفتر خاطرات مسافرتهای ما رقم زدن . نصب شب بود که رسیدیم ویلا و از ترس صدای بلند اذان صبحگاهی تا دست به هیچی نزده بودیم راهی تخت خوابها شدیم  

 

فردای اون روز بازم بعد از یه صبحانه عالی دست بکار شدیم واسه رفتن به جنگل که برنامه دومین روز سفرمون بود علارغم همه تلاشهای مامان برای نه شستن لباس ها تو تقسیم بندی وظایف قرعه شستن لباس ها به نام مامان افتاد سوال خسته و بازی با شماو حسین سهم بابایی بود و نهار و ظروف تکالیف عمو خانی و عمه سمیه الهی فدات شم تا دلت بخواد  تو حیاط ویلا بدو بدو کردی ، ماشین سواری کردی و آب بازی و البته نانای نانای ،اون روز نهار رو داخل آلاچیق خوردیم و انصافاً هم نهار خوش مزه ای بود بعد از نهار کلی با هم دیگه بازی کردیم از کلاغ پر گرفته تا الکم دلکم و... و تو و حسین غرق در شادی توی یه هوای پاک با یه منظره عالی و بازی دسته جمعی با مامان وبابا و عمه اینا بعد از بازی کردن شیطنت من و عمو خانی گل کرد و خواستیم ببینیم که او یکی ویلا که مال مدیرا بود چه شکلیه البته من زیاد پیش روی نکردم ولی عمو خانی و بابا علاوه بر دید زدن یه عالمه هم ازگیل با خودشون اورده بودن ، خوردن ازگیل ها و توت های رسیده همون قدر به همون مزه داد که تصور  روبه رو شدن عمو خانی با یکی از مدیرا تو اون یکی ویلا و اینکه ما همگی دست جمعی بریم به کمکش و با کف زدن بگیم مدیر مدیره هی خود مدیره هی و...

 

مکان بعدی گشت وگذار بهشت گمشده بود اونجایی که خودش گم نشده بود بلکه بهشتی بود که هر کسی تو اون پا میزاشت گم میشد از فضای تکراری و خاک دود و ترافیک و... غرق در بهشتی زیبا پر از صدای آرامش و مناظر چشم نواز  جان دوباره ای میگرفت .

عکسای خیلی خیلی قشنگ ، سنگ انداختن تو آب ، تاب بازی فوق العاده ، قایق سواری ، ترس از مار ماهی که با دیدن ما جانی دوباره گرفته بود و با شور وشوق وبا تمام توان داشت به طرف ما شنا میکرد، عذاب وجدان بابایی سر آب شدن بستنی و لکه دار کردن تیشرت سفیدش ،آلاچیق های بلند کنار آب ،صدای زوزه شغال ها و گرگها ، سوختن پای عمو خانی ، ترانه شماره یک سیدی تولد و نانای کردن های یواشکی پسری و مامانی و ... ارمغان این محل زیبا از دومین روز مسافرتمون بود.

روز سوم با شور شوق رفتن به نمک ابرود از خواب پریدیم ، الهی دورت بگردم که زود تر از همه بیدار میشدی و همه رو بیدار میکردی ، با علاقه زیاد صبحونه میخوردی و تا میتونستی خوش اخلاقی میکردی واقعاً از این بابت من وبابا رو شرمنده کردی چون هزار ماشاءالله یه ذره هم اذیت نکردی سر موقع میخوابیدی ،سر موقع بازی میکردی و غذا میخوردی  خلاصه هم به خودت و هم به ما خوش میگذروندی.

خلاصه بعد از تیپ زدن و... راهی شدیم  بلال سر راهی (شصت وشوی دست تو آب نمک و چشمای از حدقه درآمده مرد بلالی ) ، ساحل گردشگری سیترا ، ذوق مرگ شدن سر سفارش غذا و خیط شدن سر کامل نبودن منوی غذایی ، قلیان و چای نبات ، دیدن نوشهر و چالوس و ... دلهره بالای کوه و ترس از اینکه نکنه که باید مسیر برگشت رو پیاده بریم ،نانای نانای داخل تله کابین ، خرید سوغاتی و ... هم به یادماندنی های روز سوم بودن .

شب بیداری عمه و عمو خانی واسه تهیه بساط جوجه کباب،امانت گرفتن زورکی و بدون اجازه منقل ،مار خوش خط وخال ، ناکامی در اجرای مراسم تولد تو آلاچیق اونهم بعد از اونهمه تزئین و ژست و...،تزئین بالکن با بادکنکای رنگارنگ ، آهنگ تولد تولد تولدت مبارک ،کیک خوشمزه ،نهار شاهانه، جمع بندی وسایل ،آفتاب سوختگی و سوزش بی حدش ،تجربه چند ساعت خداحافظی با پوشک و آزادانه آب بازی کردنهای جنابعالی ، شصت وشوی ماشین وماجراهای پند واندرز ،تمیز کاری ویلا و... هم آخرین برگ از دفتر خاطرات تو شمال رو به خودشون اختصاص دادن .تو مسیر برگشت هم بساط بگو بخند و خوردو خوراک  و.. فراهم بود و اینکه من وعمه سمیه یواشکی تمام کراکر نمکی ها و چیپسای خوشمزه رو تنهایی میخوردیم با اینکه هر دومون دل درد داشتیم ولی بازم ول کن نبودیم . شما هم با حسین تا دلتون بخواد بیرون رو نگاه میکردین و واسه همه شکلک در میاوردین و تاتالا میشدین و...

 

خلاصه عزیزم این سفر چهار روز وپنج شب پر بود از خاطرات ریز ودرشت، شادی و خنده و رهایی از غم وغصه روزگار و خدا وکیلی با صبر و حوصله وگذشت و فداکاری  به همگیمون خوش گذشت دست همه درد نکنه مخصوصاً بابای گلت که علارغم تحمل همه غر غرای مامانی با صبر و حوصله ومتانت همیشه به فکر شادی و رضایت ماست. دست خانواده عمه سمیه اینا هم درد نکنه که واقعاً همراهان خوبی برای مسافرت کردن هستن بی غل وغش و بدون نق نق سعی میکنن همیشه از اونچه که فراهمه کمال استفاده رو بکنن و به خودشون ودیگران خوش بگذرونن ، دست شما و حسین هم درد نکنه که حسابی باهم رفیق شدین و بازی کردن و اعصاب همه از این بابت راحت و آرام بود و در آخر هم شکر خدا به خاطر همه نعمتهایی که به ما ارزانی داشته ،الحمد الله  رب  العالمین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تمـــــــــــــــــــــــــــــام .

 

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان و بابای حسین "ماه تمام من"
16 تیر 93 0:03
وااااااااااااااااااااااااای چقدر شیرین و بامزه نوشتین دست مریزادانصافا گل کاشتین . بزنم به تخته ماشالا طنز نویس هم که شدین . خدایی متن تون و نگاهتون عالی و تحسین انگیز بود . چندین بار متن رو خوندیم و از خوندنش همون قدر لذت بردیم که از مسافرت تو شمال لذت بردیم . یه چیز دیگه اینکه خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودیم ...نبودین ببینین که هنگام خوندن متن حسین و مامان و باباش اچه جوری از خنده روده بر شده بودن... تیکه انداختنتون از خونه معلم محشر بود پت و متش فوق العاده بود . تعریف زیبایتان از واکنش دایی فیروز به نوای دلنشین سلیم نیشمان را تا بناگوش باز کرد تعبیر قشنگتون از باربند بیچاره ، وصف حال و هوای نماز سر راهی ،ماجراهای جالب قایق سواری و آنچه گذشتِ تفریحگاه سیترا ، صبحانه های شاهانه و ... همه و همه از سکانس های جالب این سفر بودند کته کبابش هم خوشمزه بود .تعریف و تمجیدتان از ویلای شیرگاه هم حق ویلا را به خوبی ادا کرد البته می دونیم که برا نوشتن این پست خیلی زحمت کشیدین ولی از حق اگه نگذریم این مسافرت قابلشو داشت و خاطراتش واقعا به یادماندنیست و اگر ثبت نمی شد حیف بود . . البته ما باهم مسافرت زیاد رفتیم ولی به نظر ما رمز دلنشینی و ماندگاری این سفر ، برنامه ریزی و مدیریت بی نظیر شما و استفاده بهینه از تمام لحظات این سفر بود ... در پایان متقابلا از صبر و حوصله و آستانه تحمل بسیار بالای تان صمیمانه سپاسگزاریم . در ضمن تبریکات گرم و صمیمانه ما را به مناسبت 22 ماهگی عزیز دلمون امیرعلی گل پذیرا باشید . . امیر علی جون الهی یکصد و بیست ساله بشی
مامان امیر علی
پاسخ
در پاسخ فقط باید گفت ممنون واینکه ایشاءالله همیشه گل خنده به لباتون باشــــــه
مامان و بابای حسین "ماه تمام من"
26 تیر 93 13:18
بار خدایا ! از کوی تو بیرون نرود پای خیالم نکند فرق به حالم... چه برانی ، چه بخوانی چه به اوجم برسانی،چه به خاکم بکشانی ... نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی... سلام ایام سوگواری مولای متقیان امیرمؤمنان حضرت علی(ع) بر جمیع شیعیان آن حضرت علی الخصوص بر شما و خانواده محترم تسلیت باد . التماس دعا
مامان و بابای حسین "ماه تمام من"
26 تیر 93 13:24
سلام منتظر بودیم برا پست تولدتون ((تولد تولد تولدم مبارک)) نظر بذاریم دیدیم پست نذاشتین عیب نداره همینجا می نویسیم . 25 تیرماه سالروز تولدتون هزاران هزار بار مبارک باشه . انشاأ.. در این ایام پر فضیلت و شب های پر خیر و برکت هممون دوباره متولد بشیم . آمین یا رب العالمین . التماس دعا . از لطفتون ممنون،چه دعای خوبی آمین انشاءالله که برای همه تولد دوباره ای باشه این بار آقا فیروز انقدر سوپرایزمون کرد که هنوز از شوکش بیرون نیومدم تا بتونم پست تولدم مبارک رو بزارم به هر حال ممنون که یادم کردید التماس دعا
angel
16 مرداد 93 14:47
سلام خاله خوبم اگه امیر علی پیشته محکم از طرفه من بوسش کن دلم براش تنگولیده منم فرشته خاله جونی به وبم سر میزنی آدرسم عوض شده وبم زمین تا آسمون تغییر کرده خوشحال میشم سر بزنی و برام کامنت بزاری
مامان امیر علی
پاسخ
سلام سلام حتماً عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد