بازی به روایت تصویر
سلام بهترینم چند وقت پیش رفته بودیم کارگاه مادر وکودک تو پارک طالقانی چندتا عکس از اونجا ونحوه بازی ها میخوام برات بزارم ولی باید ببخشید خیلی از اون عکسایی که قشنگ بودن رو هر کاری کردم نتونستم حجمشونو کم کنم وبرات بزارمشون بازم معذرت واما شرح ماجرا
اینجا اتاق قصه خانه کتابدار هستش وشما مشغول خاله بازی مامانی مگه شما دخترییییییی
اینجا هم نمایشگاه اسباب بازیه ما مشغول خرید وانتخاب رنگ میز وصندلی بودیم وهنوز نخریده شما احساس
مالکیت بهتون دست داده بود و احدی جرات نزدیک شدن به شما ومیز وصندلیتون رو نداشت
اینجا هم شما وپسر عمه حسین مشغول لگو بازی بودین
اون کوچولوی که از اون بالا در حال تلاش وتکاپو به چشم میخوره شما هستین با اینکه بار اولت بود که داشتی میرفتی قلعه بادی حسابی خوشت اومده بود و داشتی کیف میکردی و به قول حسین (منیم چوه حوشم گلی)
اینم چندتا عکس از پارک رازی ویه روز بیاد ماندنی حسابی بازی کردی ببخششششششید بازی کردیم چون من وبابایی و شما تا دلت بخواد بدو بدو کردیم چرخ زدیم قایم باشک بازی کردیم و...
واما بریم سراغ کارگاه
صبح زود از خواب پریدیم وبدو بدو حاظر شدیم ورفتیم ایستگاه اتوبوس وشما مثل همیشه با دیدن عمه سمیه وپسر عمه از خوشحالی تو پوست خودت نمیگنجیدی خوشحالی بعدی وقتی اتفاق افتاد که سوار مترو شدی اونم با حسین وای وای شما دو تا انقدر شلوغ بازی در آوردین که نگو و نپرس من و عمه رو میگی
بگذریم خلاصه سر ساعت مقرر به جمع دوستامون اضافه شدیم وبا یه حال واحوال پرسی کارمون شروع شد
اول شعر سلام سلام رو خوندیم وبعد یه بازی جدید یاد گرفتیم واون هم ضرب کردن اسمامون (همون بخش کردن ولی به جای بخش کردن وبالا وپایین بردن دست با کف این حرکت رو انجام میدادیم)مثلاً میگفتیم اسمت چیه ا میر ع لی و...
بعد رفتیم سراغ کتاب خوندن خاله مینا یه زیر انداز رنگی رنگی رو پهن کرد وهمه بچها نشستن رو اون وکتاب بهترین نان برای مهربان ترین حیوان رو با هم دیگه خوندین الهی فدات شم که با اون سن و سال کمت خیلی عالی به حرفای مربیت گوش میکردی و منظم مرتب از کلاس استفاده میکردی
عاشق این قسمت از کتاب خوندنی که میگیم انگشتا همه بالا بیاریم بزاریم اینجا و با یه بسمه الله شروع میکنیم
بعد از کتاب خوندن رفتیم سراغ بازی الکم دلکم چرخ وفلکم دست دست دست پا پا پا ...پاشنه پنجه پاشنه پنجه حالا بدویم مامانا رو بغل کنیم
دوباره همون شعر واینبار با صدای یه حیونی جای بچه ها با مامانا عوض
الهی دورت بگردم زمین اونجا شیب داشت وگل پسرم تعادلشو از دست میداد
بعضی موقعها هم از زیر بازی کردن در میرفتین وبرای خودتون اجتماعی تشکیل میدادین ومیگفتین ومیخندیدین اینم یه شکار از همون لحظه ها
مرحله بعد نشستن تو آلاچیق بود وبازی های دست جمعی
تو این قسمت بازی های مثل نقاشی کشیدن ....بازی با پیچ ومهره....بازی با چفتوی نخ کردنی... وخوردن خوراکی و تمرین تعارف کردن وآداب پذیرایی و... انجام دادین که متاسفانه علارغم عکسای خیلی خیلی خوشگل نتونستم بزارموشون
مرحله بعد بازی کردن با توپ بود همه بچه ها توی یه سف می ایستن و خاله مینا توپ رو براشون میندازه و اونا علاوه بر اینکه باید بتونن توپ رو بگیرن باید بعدش هم اون رو پرت بکنن تو سبد الهی فدات شم که هم نوبت رو رعایت میکردی وهم سعی داشتیم که درست بازی کنی (بگذریم که خاله در حقت پارتی بازی میکرد وبه شما اجازه میداد تا توپ رو خودت بیاری نزدیک سبد واز همون جا گل کنی)
بازی بعدی رد شدن از تونل بازی بود
قسمت بعد هم جمع شدن کنار هم وخوردن خوراکی وانداختن عکسای یادگاری بود
مامان قربونت بره که انقدر اجتماعی هستی و با اینکه از همه کوچولوتر بودی خیلی خیلی سازگارتر قربون اون لبخند همیشگی رو لبت بشم با اون شیطنت تو چشمات( یکی جلوی منو بگیره خیلی احساساتی شدم)
تازه این آخر ماجرا نبود بعد از خداحافظی با جمع دوستا ما وعمه اینا رفتیم سراغ بازی با سر سره و تاپ و... و بالاخره پسر عمه حسین هم به آرزوش رسید بعد از کلی بازی و بخور بخور و پشت سر گذاشتن ماجراهای برگشت به خونه سرانجم ساعت 3 یا 4 عصر بود که با کلی خستگی رسیدم و اینطوری بود که یه روز خوب وشاد به پایان رسید