از 15 بهمن ماه 1392 تا 15 فروردین ماه 1393
از 15 بهمن ماه 1392 تا فروردین ماه 1393
سلام بهتر از جان خیلی خیلی معذرت میخوام که اینقدر دیر دارم خاطراتتو ثبت میکنم ولی خودت میدونی که واقعاً مجالی نداشتم جونم برات بگه که از آخرین بروز رسانی وبلاگ ودفتر خاطراتت تقریباً یه دو ماهی میگذره دو ماه پر از شادی ...تلاش ...تکاپو...استرس...ناراحتی و...والان اومدم تا کمی از وقایع اون روزا رو باز گو کنم ا
لان که در حال نوشتن هستم ساعت 32 دقیقه بامداد روز یکشنبه 17 فروردین ماه 1392 هستش وشما هم غرق خواب نازی دقیقاً یک سال وهفت ماه وسه روز سن داری وزنت 12.700 کیلو گرم وقدت 84 سانتی متره ،9 تا دندون در حال حاظر داری و5 تای دیگه روهم داری همزمان در میاری خصوصیات واخلاقیاتت کلاً تغییر کرده خیلی دلت میخواد که همه کاراتو مستقلاً انجام بدی عاشق بازی با اسباب بازی هات مخصوصاً ماشین بازی هستی وماشینا رو با چیدمان متفاوت میچینی ومشغول بازی هستی بازم مثل همیشه عاشق حموم وآب بازی هستی .راستی دایره لغتات خیلی خیلی افزایش یافته یه سری از کلماتی رو که میگی اینا هستن
آب....داب
هاپ هاپ...باب باب
مامان ...مامان
بابا یا آبابا.....بابا
آبا.....مادر مامانی
آجای.....پدر مامانی
دای دای.....دایی اکبر
هچی......هستی دختر دایی
بهدی.....مهدی پسر دایی
آقا.....پدر بابایی
آنانا.....مادر بابایی
نه نه....مادر بزرگ بابایی
عمه.....عمه
دید....کلید
کات...کارت
پوووو....پول
الله...الله اکبر
ادا....اداره
کشش....کفش
تس هزمان با خم کردن سر....مرسی
اءآم....سلام
می........بده
و کلی حرفایه دیگه که الان حضور ذهن ندارم.کلی ادا واصول یاد گرفتی وتا دلت بخواد دلبری میکنی صدای تموم حیونات رو در میاری ...اعداد رو میشمری...کل بازی هایی رو که یاد گرفتی رو به تنهایی انجام میدی.
واما بریم سراغ روزهای که گذشت جونم برات بگه که بعد از کلی دنگ وفنگ وخرید خونه جدید وفروش خونه قبلی اولین پنج شنبه اسفند 92 از ساعت 12 ظهر با حضور یار وکمک حال همیشگیمان یعنی خانواده عمه سمیه اینها مشغول به کار شدیم وحدوداً ساعت 2 بامداد کار تمیز کاری تموم شد الیته من وبابایی خیلی اسرار داشتیم که کارگر بگیریم ولی عمو لطف الله وعمه سمیه نذاشتن وگفتن ما به دلمون نمیشینه خونرو کسی دیگه تمیز کنه و...اون شب ما همگی تو خونه جدید خوابیدیم وفرداش یعنی روز جمعه کار اسباب کشی تموم شد .
واما جونم برات بگه که از روز شنبه قرار بود که ما دو تا یعنی شما ومامانی وارد مرحله جدید زندگی بشیم وقرار بود که مامانی بره سر کار وشما رو بزاره مهد کودک بگذریم که تو هفته اول اسفند کلی سراغ مهد کودک های مختلف رفتیم و یه عالمه مسائل ومشکلات پیش اومد ومیتونم به جرءت بگم که وارد یه دنیای دیگه شدیم چقدر سخت ومشکل کلی حرف وحدیث از در و دیوار وکف وساخت مهد کودک بگیر تا مربی وغذا وساعات کاری و رفتار و....
من قبلاً فکر میکردم که انتخاب مهد خیلی آسون باشه ولی واقعاً این طور نبود البته میدونستم که باید یه چند وقتی قبل از شروع مهد باید باهم دیگه چند ساعتی رو تو اونجا میگذروندیم ولی چه کنم که پیشنهاد کاری انقدر سریع اتفاق افتاد که مجالی ندشتم البته تو اون چند روز به کل مهدهای نزدیک محل کارم سر زدم وبلاخره یکشونو انتخاب کردم
روز اول صبح اول وقت از خواب ناز بیدارت کردم وبا هم دیگه رفتیم مهد کودک وجالب بگم که هیچکدوم از وسایل خونرو باز نکرده بودیم وهمه چیز کارتون کارتون توی خونه بود وتو اصلاً راحت نبودی وهمش کلاه وکفشتو میاوردی ودست منو کشون کشون میبردی به سمت در که بریم خونه چون که هیچکدوم از وسایل شما رو هم باز نکرده بودیم وهمه جا شلوغ پلوغ بود .
الهی برات بمیرم که تو اون حین داشتی 4 تا دندون رو هم با هم دیگه در میاوردی و مامانی این رو نمیدونست فدات بشم الان که دارم به اون روزا فکر میکنم اشکم جاری میشه به این که پسر نازم داشت چه دردی رو تحمل میکرد درد دندون مخصوصاً دندونای آسیا حس ناامنی تو یه جای جدید تو محیطی که اصلاً آشنا نبود نگرانی واسترس مامان وبابا بلاخره معامله وخرید وفروش یه سری استرس های خاصی داره چه برسد به اینکه با چندین نفر روبه رو بشی ویه چندتاشون تو این حین اهل منطق وانصاف نباشن بلاخره اوضای روحی مامان وبابا مناسب نبود وخونه هم برات محل امن وآرامش نبود حالا توی این اوضاع قاراشمیش مامانی شما رو برد وگذاشت توی یه محیط تازه تر با آدمای تازه و...
روز اول به هر سختی که بود تو محل کار گذشت وعصر موقعی که اومدم تا بر گردونمت چشمای خسته وتن ضعیفت رو دیدم با حالتی پر از سوال وخواهش هر چی از اون لحظه بگم بازم نمیتونم حسم رو درست منتقل کنم وقتی منو دیدی چنان پریدی تو آغوشم که فشار بازوهات ودستای کوچیکت داشتن خیلی حرفا رو به من میزدن از دم در مهد کودک تا خونه حدود یه ساعت ونیم راه بود وتو توی این مدت فقط داشتی مامان رو بوس میکردی ودایماً سرت تو سینم بود وقتی صورتم رو برمیگردوندم فوری با دستای کوچیکت صورتم رو به طرف خودت بر میگردوندی واین طوری میشد که مامان دیگه طاقت نمی اورد ومیزد زیر گریه روز بعد وقتی وارد مهد شدیم تو با دیدن در مهد کودک قدمها تو سست تر کردی وداشتی خودترو عقب میکشیدی وقتی تو رو دادم بغل مربی چنان دستامو فشار دادی که نگو ونپرس
فشار بازوهات پر بودن از التماس وعاجزانه میگفتن نه مامان نه من و از خودت جدا نکن نمیدونی چه حالی شدم وقتی سنگینی نگاهت رو در حالی که داشتی پله های مهد رو بالا میرفتی میدیدم نگاهی سر تا پا خواهش ..التماس...پر از سوال این که چرا دیگه مامان کنار نمیمونه تا من با آرامش بخوابم چرا مامان منو با عجله تو یه جای شلوغ نها میزاره چرا دیگه من ومامان با هم دیگه از صبح تا شب تو خونه شعر نمیخونیم ..بازی نمیکنیم..صدای ترانه ها وشعرای مامان چرا دیگه به گوشم نمیرسه ...چرا خونمون انقدر در هم بر همه...چرا مامان وبابا انقدر دلنگرانن همه اینا ویه عالمه سوال دیگه رو میشد از نگاه معصومانه تو که مثل ابر بهاری اشک میرختن رو فهمید
از مهد زدم بیرون وزار زار گریه کردم همه داشتن نگام میکردن ومن اصلاً برام مهم نبود خدایا چرا باید زندگیام جوری باشه که از پاره های تنمون دور باشیم اونم من وامیر علی که توی این یکسال ونیم با هم یه دنیای دیگه ای داشتیم ولی بالاخره که چی این اوضاع دیر یا زود پیش میومد وتو حتماً باید وارد زندگی اجتماعی میشدی ومن اصلاً دلم نمیخواست که تو توانایی های تو شک کنم اگه این طور فکر کنم هرگز نمیتونی با اعتماد به نفس وارد اجتماع بشی ولی چیزی که اوضاع رو سخت تر کرده بود مسیر محل کار تا خونه وفاصله مهد تا شرکت مامانی بود
همینطور اساب کشی وماجراهای مربوط به اون توی این اوضاع بود که پیشنهاد کاری بهتری هم برای چند ماه دیگه از طرف مدیرای شرکت قبلی شده بود همینطور بلا تکلیفی وضیعت پایان نامه و... این طور بود که من وبابایی تصمیم گرفتیم تا پروژه کار کردن مامان ومهد شما رو یه چند ماهی عقب بندازیم بگذریم که این کارجدید هم برای خودش وضیعت خوبی داشت ومدیر مالیشون واقعاً با هر شرطی که من میزاشتم کنار میومد ولی واقعاً نمیشود ادامه داد الیته یه چند روزی رو هم با اصرار زیادی یه چند ساعتی رو رفتم وتوی این مدت شما پیش عمه سمیه میموندی ودستش درد نکنه که حق مادری به گردنت گذاشت بله بلاخره بعد از گذروندن این وضیعت کم کم اوضاع رو به بهبود بود چیدمان خونه تموم شد ،تحویل خونه قبلی تموم شد وما تونستیم کمی از قرضهایی رو که گرفته بودیم رو پس بدیم، با چیدن وسایل اتاقت واسباب بازیهات شما هم کم کم با این خونه را اومدی و...
بلاخره یه روز قبل از سال تحویل تهران رو به قصد آذربایجان ترک کردیم و با حضور عمه سمیه اینا الحق والنصاف به قول عمو لطف الله یه سژدهم رو تو مسیر گذروندیم خوراکی های وتنقلات فت وفراوان متلک های دست جمعی ودقی دقی وتاتالاگ کردن های (بازی قللک وشیرجه رفتن روی پسر عمه حسین) شما هم حسابی به همون چسبید وخستگی این سه ماه پر از مشقت کم کم داشت از تنون در میومد انقدر به تو وحسین خوش گذشت که از تهران تا لیلان فقط وفقط 2 ساعت خوابیدی وهمش در حال بازی کردن بودی .
لحظه سال تحویل با حضور یاسین ومحمدمهدی وعمو اسلام و زن عمو وآقا وانا لحظه به یاد ماندنی بود ما همگی لباس نو پوشیدیم ودر کنار هم با آرامش به دعاهایی که آقا میگفت امین گفتیم واز ته دل خدا رو شکر کردم وستایش کردیم خدایی رو که خیلی خیلی بزرگتر از حد تصور ماست وبرای همگی سالی سر شار از شادی وسلامتی آرزو کردیم بعد از روبوسی وتبریک سال جدید آقا جون از لای قرآن سکه نو که روش لحظه سال تحویل نوشته شده بود رو داد وبعدش هم بحث شیرین عیدی گرفتن وعیدی دادن و...
خلاصه عزیز تر از جانم توی اون 15 روز سفرهای چند روزه به بانه وکردستان...جلفا وکلیسای سنت استپانوس و رود ارس...تبریز وراسته بازار ....آپادرسی...عجب شیر ...روستای گنبد وجاده های اطراف اون...خونه خاله لیلا...عمه سعیده وکلی جاهای دیگه همگی سالی سر شار از شادی و موفقیت رو برامون نوید دادن .
نوشتن تک تک کارا وحرف وحدیث ها واقعاً سخت و وقت گیره فقط میتونم بگم که واقعاً خیلی خیلی به هممون خوش گذشت وامیدوارم که همه بچه های ناز در کنار خونه وخونوادشون لحظات شادی رو نه تنها توی عید بلکه تو تک تک لحظات سال جدید وسالهای پیش رو بگذرونن وهمه شاد شاد شاد باشن