امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

امیرعلی

فرودین ماه 94

1394/2/1 23:53
1,329 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز تر از جان  سلامی به گرمی و زیبایی بهار

این اولین پست تو سال جدیده  و من میخوام تو این پست از هر بابی برات بنویسم از روزهایی که گذروندیم از شروع سال جدید از مسافرتها از دلتنگیام از آرزوهام ووو...

روزهای پایانی سال 1393 برای خودش حال و هوای خاصی داشت ، شور و شوق و هیجان شروع سال جدید یه انرژی میده تموم نشدنی انرزی که باعث میشه یه عالمه کار و با ذوق و علاقه انجام بدیم از خونه تکونی گرفته تا خرید از اتمام کارهای نیمه تموم  از برنامه ریزی برای تعطیلات تا....

تو خونه ما هم مثل بقیه خونه ها روال این طوری بود قربونت برم که تو خونه تکونی یه عامه کمک حالم بودی و تو تمام مراحل خرید صبوری کردی.

 

 

امسال حال و هوای عید تو خونمون یه جور دیگه بود چون که ما گل پسری داشتیم که دلش ماهی قرمز و سبزه عید ووو رو میخواست یه گل پسری داشتیم که تو مهد کودکشون با کمک مربیشون برا سفره هفت سینمون تخم مرغ رنگ کرده بود و یه ماهی قرمز هم درست کرد بود.

گشتن تو خیابونا با اون همه شلوغی یه لطف دیگه داشت هر روز وقتی میومدم دنبالت و از مهد خارج میشیدیم  مسیر مهد تا خونه رو کلی گشت میزدیم کنار ماهی ها می ایستادیم و نگاهشون میکردیم و از سر سبزی سبزه های عید کیف دنیا رو.. البته این گشت و گذار منجرب شد که مامانی یه تنگ ماهی حوض شکل و ظرفای هفت سین رو هم بخره و قبل از همه کارهای خونه بساط هفت سین رو بچینه  الهی فدات شم که هر روز کلی با ذوق و شوق میپرسیدی مامان اینم چیه میگفتم سیب بعد دوباره میگفتی مامان اینم چیه میگفتم سکه وووو و هر روز این چرخه ادامه داشت.

 

 

بعد از اتمام کارها سه شنبه شب که میشد شب چهارشنبه سوری با تمامی چمدونها و... راهی خونه خاله منیره شدیم اونجا تو حیاط آتیش روشن کردیم و کلی ترقه انداختیم از روی آتیش پریدیم و بالن آرزو رو فرستادیم هوا

 

صبح روز 28 ام اسفند ماه 1393 شهریار رو به قصد لیلان ترک کردیم و حوالی ساعت 1 ظهر رسیدیم به لیلان و قبل از عمو اسلام اینا..دید وبازدید ووووتا شب طول کشید و آخر شب به سختی از چیدن وسایل .. فارغ شدیم

روز پنج شنبه رفتیم عجب شیر و شب رو اونجا موندیم و جمعه خودمون رو برای سال تحویل آماده کردیم. حوالی  ساعت 2.18 دقیقه اینا بود که سال تحویل شد طبق آداب و رسوم سال تحویل سفره عید رو باز کردیم قرآن و آینه و سبزه و هفتسین گذاشتیم و همگی سوره الرحمن و یاسین رو خوندیم و بعد آقا دعای سال تحویل رو خوند و آنا جون کلی دعا کرد و ما همگی آمین گفتیم و تو دلمون برای همه  یه عالمه شادی و سلامتی آرزو کردیم و بعد از سال تحویل ... روبوسی وووو عیدی از دست آقا گرفیم وشب رو به امید فردای زیبا سر کردیم طبق رسوم روز اول دید وبازدید و بحث شیرین عیدی وووو

شما هم که نگو حسابی عشق کردی چنان غرق در بازی با پسر عموهات شده بودی که عالم و آدم فراموشت شده بودن امسال هزار ماشااله هر جا رفتی دورو برت پر بود از بچه های هم سن و سالت و تو هم فرصت رو غنیمت شمردی و کلی بازی کردی انقدر که شبا ار فرط خستگی بیهوش میشدی

 

  •   روز اول عید تو لیلان بودیم

روز دوم رو تو عجب شیر و بگذریم که تا خود صبح شما وروجکا نخوابیدید (هستی و مهدی و امیرعلی و رضا و ندا)

روز سوم رو با دایی اکبر اینا رفتیم باغ و کلی از شکوفها عکس انداختیم و یه چایی مشتی نوش جان کردیم

 

 

بعد از ظهر هم رفتیم لیلان و مراسم ختم قرآن عمه بابایی و تا عصر اونجا کمک کردیم و شب هم رفتیم خونه حاجی نه نه برای کمک مراسم فردا (شهادت حضرت زهرا)و سفره رقیه زندایی زهرا یادش بخیر چقدر اون شب با زن عمو فرشته خندیدیم

روز چهارم هم تا عصر خونه حاجی نه نه بودیم و روز پنجم رفتیم قندرهار عروسی دوست بابایی و بگذریم که کلی با خودش خاطره داشت از رسم جمع کردن کادو تا اولین عروسی رفتن شما.. شب هم عمه سعیده و عمه سمیه اومده بودن خونه آقا کلی با اونا گفتیم و خندیدم و شما هم که دیگه هیچی اصلا هیچی از بازی کم نزاشتی

روز ششم هم رفتیم میاندواب و پل دختر لیلان و عیدانه نگین و شب هم عروسی تو تالار خلاصه عزیزم تو لیلان اصلا یه دقیقه نشستن جایز نیست همش باید در حال لباس عوض کردن باشی و رفتن به این مراسم و اون مراسم ..دوباره شب هم با عمه جونی ها و زن عمو و بچها کلی کیف کردیم

روز هفتم عید رو خونه بودیم و مشغول آمده کردن بساط فردا البته شبش هم مهمون خونه عمه سعیده بودیم و طی روز هم کارهای زیادی انجام داده بودیم از خرید طلا گرفته تا تصمیمات بزرگ بزرگ  جونم برات بگه کلا از وقتی که رفته بودیم آذربایجان زود تر از ساعت 3 نصف شب نخوابیدیم

روز هشتم با همراهی 8 خونواده راهی کندوان شدیم..سردی هوا ،آب شدن برفا،عکسای دسته جمعی،آتیش ،متلکای عمو جلیل ،دید و بازدید از روستا،بازار قشنگش همه و همه بهترین خاطرات رو برای روز هشتم فروردین 94 تو دلشون ثبت کردن

 شب ما رفتیم خونه خاله لیلاو روز سه شنبه 11 فروردین با خانواده های خاله لیلا و خاله منیره و آبا وآجان رفتیم  ارومیه...جزیره اسلامی..عکسای کنار دریا..اسکان تو مدرسه ..بند ارومیه..شب موندن تو مدرسه و کلی بازی ..آش خاله لیلا..اتاق جدای آقایون و خانوما..بدو بدو های حسابی تو و ندا تو سالن مدرسه...وسطی بازی و والیبال با امیر حسین و رضا و سارا(جای فرشته خالی) و متلکای شبونه...خرید نقل ووو موزه حیاط وحش..بازار ارومیه..پارک جنگلی و بازی وسطی و والیبال و رقص ندا و رضا و عمو محمد و عمو جلیل و بابایی و آجان ...متلکای عمو جلیل که حد و حساب نداشت همگی بهترین ها رو تو تقویم سال جدید برامون ثبت کردن..وای مامانی نمیدونی پدر و مادر و خواهر و برادر چه نعمتهایی هستن بودن در کنارشون کلی انرزی مثبت میده تو این سفر بودن و احساس رضایت ابا و آجان برام یه قوت قلب بود آجان سرتا پا شوق و ذوق بود ترانه میخوند و شاد بود اون روز تو پارک جنگلی آجان رقصید و با رقصش دل من هم حسابی رقصید لب خند رو لبش وچشمای پر از ذوق و شوقش برا خوشحال کردن ما اشک رو تو چشمام جمع کرد و برا چند لحظه از ته دل اشک شوق ریختم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز 13 فروردین رو با خانواده های دایی بابایی و عمو اسلام اینا رفتیم به دامان طبیعت ..چیدن آویشن و متلکای زن عمو و من و زندایی زهرا و دایی فرهنگ و احسان ووو حسابی چسبید.روز 14 فروردین صبح ساعت 4.5 با کلی خاطرات لیلان رو به قصد تهران ترک کردیم

روز 15 فروردین یه معجزه رخ داد و در عین نا باوری سرنوشت یه گوشه جدیدی از لطف ها شو شامل حال مامان کرد و مامانی شد مدیر مالی یکی از شرکتهای زیر مجموعه هپکو اونهم به صورت پاره وقت و.....

عزیز دلم این یه اصل تو زندگی که هیچ وقت و هیچ جا به چیزی جز صداقت و رضایت خدا تو کار کردن فکر نکن و باقی امور رو به خدا بسپار شاید چندین سال پیش علارغم همه تلاشای مامانی کسی اون رو تو مجموعه کاری ندید ولی همیشه معجزه زمانی اتفاق میفته که باید بیفته و من این رو عیناً دیدم .

و اما شما .... روز اول مهد رو با کلی ذوق و شوق شروع کردی و زندگی به روال عادی خودش افتاد.

تو این چند روزه رفتن به جشن روز مادر تو پارک شهر توسط مهد شما و شرکت تو کارگاه مینا جون و ... برای خودش صفایی داشت .

البته ناگفته نماند که بابایی چند شبی بود که رفته بود ماموریت و تو این چند شب تو حسابی خوش گذروندی یه شب خونه عمه بودیم و یه شب و روز هم خونه دایی اکبر

ببخشید خیلی طولانی شد ولی خوب اتفاقات یک ماهه اول سال بود دیگه .

مامان گلم شنیدن شعر مامان از زبون شیرین تو یه حال دیگه داره وقتی چپ و راست میری و میگی مامان خوبی دارم..خیلی دوسش میدارم...مامان بالا بالا خیر ببینی ایشاءالله برام زحمت کشیدی نتیجشو ببینی..نه راحت نه آسایش تو را کنم ستایش...

انگار هزارتا قند تو دلم آب میشه قربونت برم

 

مامان گلی همون طور که سال جدید با خبر خیلی خیلی خوبی اغاز شد امیدوارم که روندش ادامه دار بشه خبرای خیر و سلامتی و شادی برای همه و همه

امیدوارم که تو این سال خدا کمک کنه همگی پیش هم با شادی خاطرات خوبی رو تو دفتر سال 94 به ثبت برسونیم و من و بابایی بیشتر و بیشتر تو روند رشد و تربیتت تلاش کنیم.

                              

امیدوارم تو این سال خدا قدرت این رو بهم بده که بتونم کمک حال کسایی بشم که بهم احتیاج دارن و صد البته اول از همه برای خودم که بتونم از هر گونه زشتی و بدی دوری کنم و...

مامان از خدا میخوام که امسال وقتی تو خیابون راه میرم شاهد هیچ بچه ای نباشم که دست بازیچه روزگار شده تا به وسیله اون پولی برا بزرگترا جمع بشه ..امیدوارم دیگه شاهد دیدن پیر زن و پیر مردی نباشم که با حسرت به میوه ها و قیمت های اون نگاه میکنن و با دستی لرزون و آروم دارن میوه های له شده جلوی مغازه ها رو جمع میکنن تا ببرن خونه و...

شاید این حرفا جاش این جا نبود ولی میخوام که بدونی مامان وبابایی چه احساسی تو دلشون دارن میخوام وقتی بزرگتر شدی فقط به خودت فکر نکنی به جامعه ای که توش هستی نگاه کنی و جایگاه خودتو پیدا کنی و ... دیگه نمیدونم چی بگم

 

فقط اینکه خیلی شیرین شدی حرف زدنت معرکست راست میگن که سه ساله یه چیز دیگست تو دلبری و دلربایی .عزیزم امیدوارم که بتونم تو سال جدید پست های خیلی خیلی قشنگ برات بزارم و ثبت کنم حداقل وجود نازنینتو تا برات به یادگار بمونه.

دوست داریم هزار هزارتا

خدایا

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان و بابای حسین"ماه تمام من"
10 اردیبهشت 94 12:25
سلام خاطرات خوبی بود قشنگ نوشتین . ساده، شیوا ، جامع و مفید بود . ماشاللا امیرعلی کیف دنیا رو کرده امسال و با شیرین کاریها و خوشملیاش الحمدلله زندگی اطرافیانش را شیرین تر کرده است . انشاا.. که همیشه به شادی و سلامتی و دلخوشی باشه . آذربایجان گردیتون هم خوب نوشتین مخصوصا خاطرات ارومیه خیلی قشنگ بوده . و اشاره خوبی کردن به نعمت بودن در کنار خانواده و مخصوصا پدر و مادر که لنگشون در دنیا پیدا نمیشه . حق مراسم زندگی تعطیل کن لیلان را هم خوب ادا کردین . موفقیت تون در آغاز سال جدید را هم تبریک می گوییم . انشاا.. موفقیت هایتان در سال جدید تداوم داشته باشد . روز زن ، روز مادر ، روز مرد و روز پدر را هم یکجا تبریک می گوییم .
حسین"ماه تمام من"
10 اردیبهشت 94 12:34
سلام امیرعلی جون روز پدر را تبریک می گویم . دایی جان روز پدر بر شما مبارک . .
مامان امیر علی
پاسخ
ممنونم حسین جون روز پدر بر شما پدر آینده و عمو خانی مبارک باد
خاله مریم
25 خرداد 94 15:36
سلام خاله جون خیلی وقت به وبلاگت سر نزدم وبلاگت خوب بود وکندوان واینا خوب بودند ینی بخاطر طاها نمیتونم شلوغ شده وقت نمی کنم الانم توبغلم یجا نمی شینه مدیریت مامانتو از ته دل تبریک میگم خیلی خیلی خوشحال شده بودم امیدوارم پیشرفت های بیشتر از این هم داشته باشه
مامان امیر علی
پاسخ
مرسی خاله جونم دوستتون دارم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد