سومین برنامه تابستان 92
سومین برنامه تابستان 92 مسافرت بی نظیر به مشهد الرضا وخطه سر سبز شمال بود
مسافرت بی نظیر از چندین جهت ومهم ترین آن بودن پسرکم در کنارم، واین که چند روز مانده به تولد یک سالگیت به پابوس امام مهربان ،ضامن آهو رفتیم.
من همیشه ارادت عجیبی به امام هشتم داشته ودارم واز اینکه این بار نیز با یک نعمت دیگر به پابوسش رفتیم ودر آستان جانان سر به سجده شکر بردیم بسیار خوشحالم.
این بار چهارم بود که بعد از از ازدواجم به دیار عشق سفر می کردیم واما فرق اصلی این سفر با سفرهای دیگر علیرغم جای خالی همراهان همیشگیمان یعنی خانواده عمه سمیه اینها اینبار با کل خانواده مامان به زیارت رفته بودیم 19 نفر در چهار ماشین ،وچه شور وحالی داشتیم
خانواده خاله منیره –خاله مریم-خاله لیلا-دایی اکبر-وآبا وخانواده ما وفقط جای عمو حسن وآجان خالی بود
قبل از این که راه بیفتیم بین خانم ها بحث وسایل وبار وبندیل گل کرده بود ،هر چند دقیقه یکبار با هم تماس میگرفتیم ومی گفتیم که تو قابلمه بزرگ را بردار ،اون یکی چاقوی تیز برداره ،اون یکی چادر مسافرتی و از این قبیل حرفها
بلاخره روز موعود فرا رسید و خاله لیلا اینها با آبا از عجبشیر راهی شدن وروز پنج شنبه عصر رسیدند به خانه ما وبعد از کمی استراحت وجمع بندی وسایل وبار وبندیل همگی به صرف شام وصحبت راجع به مسافرت راهی خانه دایی اکبر شدیم وحرف وحدیث فت وفراوان بود تا دلت بخواهد متلک وشوخی و...
بلاخره یک نفر به عنوان بانک انتخاب شد وقرار شد هر خانواده یک مبلغ ثابتی به عنوان هزینه به عمو محمد بدیم تا وسایل خورد وخوراک را تهییه کنند وقرارمان سر ساعت 3 ظهر اول اتوبان امام رضا بود
اولین خانواده ای که سر موقع رسیدن ما بودیم که درست سر ساعت 2.55 دقسقه در محل قرار حاظر شدیم وبه ترتیب باقی ماشین ها هم رسیدن ودر آنجا نیز شوخ طبعی عمو جلیل گل کرد وادای جارچیان کاروان را در می آورد ومدا سلام وصلوات می فرستاد بلاخره بعد از کمی سلام وصلوات راه افتادیم
در مسیر تعقیب کردن ماشین ها ،اینکه کدام ماشین جلوتره ،کدوم عقب تره و... برای خودش صفای خاصی داشت
واسه اینکه هر ماشینی نشون بده که بهشون خیلی خوش میگذره وقتی نزدیک یه خانواده دیگر میشدیم دست میزدیم وادای رقص در می آوردیم ،بچه ها با هم بای بای میکردن و واسه هم زبون در می آوردن
یادش بخیر عمو جلیل عقب هر ماشینی که وای میستاد یواشکی ماشین جلویی رو هل می داد
زنگ های پشت سر هم ،بوق های مداوم ،سرک کشیدن یواشکی خاله لیلا به سبد خوراکی ماشین ها و... همه پر بود از صفا وصمیمیت .
از همه با حال تر سهمیه بندی بودن همه چی بود میوه ،پفک وچیپس و...حتی بچه های کوچولو هم معنی سهم وسهمیه بندی رو فهمیده بودن
راه رو به صورت یکنواخت نرفتیم تو جاهای مختلف اتراق میکردیم وچادر میزدیم و حسابی خوش میگذروندیم . یادش بخیر شب اول خوابیدن تو چادر که از بین سه تا چادر که از بین سه تا چادر همه خانمها جمع شدن تو چادر دایی اکبر وحسابی تا صبح خندیدیم و قهقهه زدیم و....
هر کسی هر کاری از دستش بر می اومد انجام می داد ،آوردن وبردن وسایل ،آماده کردن چای وشستن ظرفا ،شوخی نبود واسه 19 نفر نهار وشام وصبحونه آماده کردن و...
بلاخره شنبه عصر رسیدیم به مشهد ،اون جا هم واسه خودش حال وهوایی داشت ،هر کی واسه خودش ملافه وتخت انتخاب می کرد و... از همه بامزه تر برنامه حمام بود که همه سعی داشتن از هم سبقت بگیرن .
شب حدوداً ساعت 3 بود که راهی حرم شدیم وچه شور و شوقی داشتیم هر بار که به حرم می رفتیم هم دیگر رو یاد میکردیم ولی این بار فرق داشت همه در کنار هم ودر یک صف به نماز نشستیم وهمگی با هم اشک ریختیم وبرای هم دعا کردیم وچه لذتی داشت که همه اهل خانواده برای هم فداکاری می کردن وهوای همدیگر رو داشتن ،همان روز همه ما زندایی منیر-خاله مریم –خاله لیلا- سارا-خاله منیره ومامان همگی با هم کنار ضریح آقا اشک می ریختیم وکسانی را که در کنارمان نبودن را به یاد می آوردیم ودعا می کردیم ،مامان مثل مداحا شده بود وهمه دعاها وذکر ها رو بلند بلند میخواند وآبا وخاله ها وزندایی ها هم تکرار میکردن ،
طلوع آفتاب نزدیک بود ونقاره زن ها به محل خود رسیدن وشروع کردن به نقاره زنی وچه زیبا بود
اگه بخوام لحظه به لحظه رو توضیح بدم باید یه کتاب بنویسم از اون همه خاطره
ولی خلاصه می کنم بهترین لحظه در حرم شبی بود که ما تا صبح در حرم ماندیم بعد از خواندن نمازها و
دعا ها خاله مریم ولیلا ومنیره وزندایی کمی استراحت کردن .آبا هم مشغول فرستادن صلوات بود تو هم خواب بودی و من وبابایی با هم داشتیم صحن انقلاب رو دور میزدیم واز کنار پنجره فولاد می گذشتیم و برایشان دعا می کردیم ،آهسته وبا ادب قدم بر می داشتیم وخاطرات مان را مرور می کردیم ، بعد با هم نشستیم ونماز جعفربن طیار رو خواندیم و با هم برای تو وهمه خانواده وکسانی که التماس دعا داشتن دعا می کردیم
ساعت 3 شب بود همه صحن پر بود از سکوت وسکوت ناگهان صدای فریاد زنی که در چند قدمی ما نشسته بود بلند شد همه مردم به سمت اون خانم رفتن وهمه خادمین در یک لحظه به اونجا رفتن وناگهان صدای اشک وسلام صلوات بلند شد ودر یک آن دیدیم که خادمین حرم پسر بچه 10 ساله ای رو رو ی سرشان گذاشته وسریع به سمت آگاهی صحن انقلاب می برن بله پسر بچه 10 ساله ای بندری که تا چند لحظه پیش من وبابایی داشتیم نگاش میکردیم شفا پیدا کرده بود ومی توتنست راه برود وخدای من چه حالی داشتیم ،الان که دارم می نویسم تمام موهای بدنم سیخ شده بود ،چه حس غریبی بود ، بغض همگی ترکید صدای مستانه گریه بلند بلند وناله وزاری همه صحن رو به خود گرفت ، بوی بهشت می آمد وچه حسی داشتم من.
نفهمیدم که چی شد خودمرو به حالت سجده در آوردم وزار زار گریستم تا گوش میشنید صدای گریه بود و اشک وآه و... وانگار امام مهربان در پیش رویمان نشسته بود وبه حرفهایمان گوش میکرد خدای من چه حال غریبی بود انقدر گریه کردیم واشک ریختیم که دلمان خنک خنک شد وانگار خیالمان راحت شد که تمام حرفهایمان را زدیم ودیگر چه می توان گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واما ما که حریف چهار دست وپا راه رفتنت در صحن های حرم نشدیم وچه ذوقی می کردی در آن ساعات که پا به پای کبوتران روی کاشی های پاک صحن جامع رضوی قدم بر می داشتی وسبک بال ومعصوم می خندیدی وشاید تو چیزهایی می دیدی که ما چشم دیدن آنها را نداشتیم .
بازار رضا هم برای خودش حال وهوای دیگری داشت بگذریم.روز سه شنبه صبح از مشهد راهی استان گلستان شدیم تو شهرهای مختلفی اطراق کردیم وچادر زدیم در بهشهر از طرف اسکان فرهنگیان 2 کلاس در مدرسه گرفتیم یکی برای آقایان ویکی برای خانمها وباز همان برنامه همیشگی حمام ولباس شستن فردای آن روز برای صبحانه به گردشگاه عباس آباد رفتیم وچه دریاچه زیبایی بود، سکوت وآرامش ارمغان این منظره زیبا برای خانواده ما بود .یادش بخیر در همان لحظه مردی که ساز در دست داشت به ما نزدیک شد وشروع کرد به ساز زدن ودر همان لحظه باز هم شیطنت عمو جلیل گل کرد وشروع کرد به آواز خواندن وما همگی دست زدیم واز خنده روده بر شدیم ، از بهشهر گذشتیم واز شهرهای مجاور ان تا اینکه به بابلسر رسیدیم ودر آجا از طرف پدافند نیروی هوایی یک ویلا کنار دریا گرفتیم وچه زیبا ودلنشین بود بازی با ماسه های ساحل –درست کردن لاکپشت-شنای امیرحسین ورضا ومهدی-تذکرهای مامور اسکله-خیس شدن هستی –آب تنی سارا وفرشته-عکسای خاله لیلا وعمو جلیل –تاب بازی دایی اکبر وزندایی ومن وبابایی –الاکلنگ عمو جلیل وعمو محمد وفیلم برداری های خاله مریم –التماس دعاهای عمو جلیل و....
چه صفایی داشت یادش بخیر ،آن روز برای نهار خاله لیلا آش پخته بود وچقدر هم خوشمزه شده بود
فردای آن روز همگی برای شنا رفتیم به دریا وآنقدر خودمان را به دست موجها سپردیم که از خستگی نای راه رفتن نداشتیم بعد از ظهر همان روز ساعت 8 عصر بابلسر رو به قصد تهران ترک کردیم واین سفر بعد از 8 روز با همه دلخوشی ها وخاطراتش به پایان رسید.
خدایا شکر