امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

امیرعلی

ایران مال ۱۲ خرداد ۱۴۰۰

یه روز به یاد ماندنی در ایران مال یکی از خنده دارترین قسمتها موقع سفارش غذا بود وای که چقدر خندییم رستوران ایتالیایی بود اسم غذا ها خیلی سخت بودن از روی شماره حفظ میکردیم تازه بامزه ترین قسمت موقع شئیر غذا بود🤣🤣🤣🤣 خیلی خوش گذشت...
13 خرداد 1400

خداحافظ آرین

آرین و مامان و باباش داشتن از ایران می رفتند. برای رفتن کسی که 4 سال در مدرسمون حنان بوده جشنی گرفتند در مدرسه تقریباً کل کلاسمون امده بودند. اول در طبقه ی اول شروع شده بود و بچّه ها فوتبال دستی و  هاکی روی میز و بیلیارد بازی می کردند و بعد چند دقیقه بازی رفتیم توی حیاط پایینی  باهم فوتبال بازی کردیم کرونا هم که بود همه با ماسک خفه شدیم  همه مون هم فکر می کردیم سرده و کاپشن پوشیده بودیم  مامان ها هم مگه می زاشتن که کاپشن مون رو دربیاریم وسط های بازی کیک آوردن همه رفتن یه گوشه  و کیک خوردن بعد استراحت من و رادین صفانژاد و آرمین تفضلی توی یه تیم و 7 نفر دیگر در مقابل ما  با...
13 ارديبهشت 1400

نوروز 1400

چهارشنبه سوری:آبا و آجان اومده بودن خونمون کیک خوردیم آجیل،میوه خب  حسابی به من که خوش گذشت. بعد از کلی اسرار با با بابام رفتیم دو تا ترقّه آبشاری پنج تا سیگاری دو تا نارنجکی یا توپی رو ترکوندیم . چه صدایی داشت آبا و آجان رفتن خونه ی خالم،ما هم رفتیم لیلان عجب راه طولانی بود وای. حدود ساعت نه یا هشت رسیدیم، تازه این دفعه اصلاً نخوابیدم.(تو راه) گروه تشکیل دادیم بریم عصر جدید. رفته بودیم آیپا درسی،  ما به عموم با نیسان آقا رفتیم و بقیه هم از پشت با پراید تو راه بودن. بابا ی من اگه بچه ای کنارش باشه و بدو بدو نکنه آروم نمیگیره من و یسین و مجبور کرد تا نزدیکای...
14 فروردين 1400

یلدای 99

اولین یلدا ی کرونایی هم شد. متاسفانه عکس کم داریم چون که مدرسه نبود.پس عکس یلدای خودمون رو با خاله هام و داییم رو میزارم  یلدای خونه ی ابا که بعد از 5 ماه رفتیم عجب شیر و حسابی سوپرایز کردیم آبا و آجان رو حسابی خوش گذشت کلی دختر خاله سارا و خاله منیره و مامانم و خاله لیلا تدارکات دیدن یادش بخیر تا ساعت 2 نصف شب با دختر خاله سارا کارتون میدیدم یلدای خونه ی خودمون  خونه ی خاله لیلا  یلدای خونه ی خاله منیره  یلدای خونه ی دایی اکبر  نشد عکس یلدای خاله مریم رو بزارم  چون عکس تکی از میز یلدا نداشتم ...
28 دی 1399

الکترونیک

 من به الکترو نیک علاقه  دارم. اصلا میدونید الکترونیک چیه،مدار،وسایل الکترونیکی. صبر کنید نمی خواهم کلاس بزارم اما می خواهم در مورد چند وسیله ی الکترونیکی که می شناسم بگم. لامپ  همین طور که  خودتان می دانید، خانه های ما بدون لامپ روشن نیست.لامپ با برق کار می کنند. سازنده ی آن توماس ادیسون نیز از طعات معدنی برای ساخت استفاده کرده است. باطری  باطری منبعی از انرژی الکتریکی است که دو قطب مثبت و منفی دارد  درمورد مدار براتون می گم،حالا که بحث مدار شد من مدار درست کردم. حتی کار با حویه هم بلدم. ...
17 دی 1399

ماجرای سوپرایز مدرسه

یک روز عادی مثل همه ی روز ها بود.  مامان و بابا رفتن سرکار من هم خونه تنها مدرسه ی مجازیم با سایت مودل تموم شد  برای استراحت رفتم تلوزیون رو باز کردم از بس حوصله ی من سر رفته بود  که شبکه ی پویا هم نگاه می کردم که یک دفعه تلفن زنگ زد فکر کردم حسینه اما مامان بود. می گفت:<<امیرعلی قراره یکی بیاد مراقب خونه باش>>بعد هم من گفتم:<<بله>> بعد چند لحظه یکی ایفون رو زد دیدم خانم انعامی ناظم مدرسه اس تعجب کردم گفتم خانم ناظم دم در خونه چرا اومده یعنی چی شده؟؟؟؟؟ باز کردم بعد چند دقیقه امد بالا  در رو زد باز کردم سلام کردم احوال پرسی کردیم یک جعبه بهم داد ...
12 دی 1399

دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان وبابام

7 دی ماه دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابام بود چند روزی مانده به 7 دی ماه مامانم همش داشت دنبال یه کادوی خوب میگشت ولی جالبه روز سالگرد همه چی رو فراموش کرده بود  وقتی بابام شب با کیک و کادو وارد شد مامانم گفت وای من چرا فراموش کردم وکلی خجالت کشید بابام و من هم کلی خندیدم و گفتیم اشکالی نداره بعد هم کیک و چای خوردیم راستی منم یکی از بهترین لگو هامو کادو دادم ...
8 دی 1399

روزهای کرونایی

سلام  این بار خودم هستم امیرعلی فریور جان این اولین پستی هستش که خودم میخوام با کمک مامانم بنویسم تا برایم بماند به یادگاری تعجب نکنید، من تجربه نوشتن زیاد دارم تو یه پستی بعدا از کتابایی که نوشتم پست میزارم. خب بسم الله از اونجایی شروع میکنم که آخرای سال 98 بود و بیماری به نام کرونا در کشور چین به وجود اومده بود.آنا و آقا جون اومده بودن تهران من تو مدرسه بودم و از شانس اون روز هم تکمیلی بودم(تکمیلی:یعنی بعد از اتمام ساعات درسی تا عصر بمونی تو مدرسه) با دوستام داشتم تکالیفم رو انجام میدادم که معلم تکمیلی گفت میتونید برید فوتبال  آقای ورزش اومد و ما رفتیم حی...
27 شهريور 1399

تولد هشت سالگی

سلام من امیرعلی هستم می خواهم ماجرای تولد هشت سالگیم را برایتان بگویم . اون روز روز تولد من نبود اخه تولد من به محرم افتاده بود.  مامانم امد گفت:یکی از دوست هایم فیلم تولد می خواد»،بابام گفت:هرچی مامان گفت رو انجام بده». مامانم فلش بزرگه رو زد به تلوزیون چون حجمش بزرگه تقریبن پر شده بعد 5 دقیقه تلوزیون فلش  روشناخت من یک آهنگ گذاشتم مامانم گفت:الان باید برقصیم»گوشی رو برداشت فیلم رو شروع کرد من و بابا رقصیدیم بعد چند دقیقه رقصیدن مامان میز رو تزئین کردو تور رنگی آورد و گفت:الان برو پیش کیک اون رو ببر»من با خودم گفتم:فکر کنم تولد منه»که درست هم فکر کرده بودم  همه اینا نقش باز...
28 مرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد